پرده اول:کلاس پنج دانشکده

جلسه اول الکترومغناطیس ۲ بود.یکم دیر رسیدم حدود دو دقیقه و استاد شروع کرده بود.بین صندلی‌های خالی گشتم،ردیف آخر پر بود تقریبا و دلم میخواست یجا رو پیدا کنم که اطرافم خالی باشه.ردیف سه صندلی‌ای یکی مونده به آخر کلا خالی بود.چسبیدم به دیوار و نشستم.برام عجیب بود،دشتدار داشت درمورد اینکه چرا ترم قبل بچه‌ها با درس به‌ مشکل خورده بودن حرف میزد.از این کارش خوشم اومد.حرف زد و حرف زد و حرف زد تا رسید به اون سوال معروف:چرا اومدید فیزیک؟بین اون همه آدم از من و علیرضا هم پرسید.علیرضا گفت چون معلم فیزیک‌مون رو دوست داشتم.از من که پرسید بین دو سه دلیلی که داشتم آخریش رو انتخاب کردم،از معلم دیفرانسیل‌مون خوشم میومد.پرسید خب چرا اومدی فیزیک.گفتم میخواستم برم ریاضی ولی رتبه‌ام به فیزیک میخورد اومدم دیگه.

پرده دوم:مهر نودوشش،هفته‌های ابتدایی ورود به دانشگاه

وقتی هفته‌های اول دانشجو شدنمون میگذروندیم،هر کسی یجوری مشغول بود.اتفاقات جدیدی که من خوشم نمیومد ازشون و مشکل این بود که کسی نبود که این ترس ایجاد شده برام رو کم‌ کنه.ترسی که وقتی از در بهداشت وارد دانشگاه میشدم باهام بود و تا وقتی که برای برگشت به ایستگاه بی آر تی نمایشگاه برسم دنبالم میکرد.اون روزا یکی فوت کرده بود.مریم‌ میرزاخانی.نمیدونم مردم چرا فکر میکنن چون دانشجوی فیزیکیم باید درمورد همه چیز اطلاع داشته باشیم.یادمه چاپ بنری که برای مراسم یادبودش تو دانشگاه نصب کرده بودن و روسری داشت مورد توجه قرار گرفته بود.ادمایی که ریاضی میخونن و کار میکنن یا خیلی دوست داشتنی هستن یا خیلی حال بهم زن،حد وسط ندارن.این تجربه خودمه.

پرده سوم:خونه

امروز روز ارومی بود حدود هشتاد صفحه کتاب خوندم و یکمم وقت گذروندم.آخرای شب که داشتم شعر می خوندم،یه شعری توجه ام رو جلب کرد.بین فرستادن برای سیو مسیج یا فرستادن برای حسن دو به شک بودم که فرستادم برای حسن.نشسته بودم رو تخت یادمم نیست داشتم به چی فکر میکردم.آهان داشتم فکر میکردم از دانشمندان بزرگ کیا رو میشناسم.خب فیزیکی ها زرت فایمن یادشون میاد.با خودم گفتم حوصله عجنبی رو ندارم،از داخلی ها هم برای یه مصاحبه و‌  چهار کلوم حرف سازنده یا باید بکوبی بری دفتر طرف یا دنبال نشریات کم تیتراژ باشی.این شد که تو یوتیوب سرچ کردم:Maryam mirzakhani.روی نتیجه اول زدم.ویدیو‌ دانشگاه پرینستون بود برای زمانی که فیلدز برده بود.بزرگوار رمان دوست داشته:)از همین ابتدا خوشم اومد ازش.ویدیو کوتاه بود راضی نشدم.گشتم یکم دیگه تا گفتم بزار گزارش ویژه بی بی سی رو نگاه کنم.برای اولین بار از برگه انتخاب رشته‌ام پشیمون شدم.نمیدونم با رتبه اون سالم شریف قبول میشدم یا نه ولی فک کنم تهران یا نهایت دانشگاه خودمون قبول میشدم.ولی اگه بخوام صادق بشم دانشگاه خودمون دانشکده خودمون رو ترجیح میدم:)

یه حرف خیلی قشنگی زد.یه حرف خیلی خیلی قشنگ.میگفت:زیبایی ریاضی خودشو به کسایی نشون میده که صبر بیشتری داشته باشند.یاد گرفتن ریاضی یه چیزی از عجیب ترین چیزای دنیاست.قدم‌هایی که برمیداری یا بفهمی یه قضیه چی میگه یا فلان تکنیک حل چجوریه.حتی اون انتگرال‌های ریاضی فیزیک ۲.تو ریاضی خیلی مهم نیست چند میگیری مهم اینه که لذت میبری یا نه.

همه اتفاق‌های بدی زمانی میوفته که انتظارش رو نداری و همه‌چیز خوبه،این بازی روزگاره.جبر زندگیه»

فقط آدم باید یاد بگیری که جبر رو دوست داشته باشه.

 

پ.ن:دکتر ممنونم ازت:)


مشخصات

آخرین جستجو ها