سال چهارم دبیرستان بودم که به اصرار تنها دوست دبیرستانیم شروع کردم سریال دیدن.فرق اساسی سریال با فیلم اینه که شما توی سریال غرق میشید و میمیرید ولی توی فیلم یکم دست و پا میزنید و آخرش نجات پیدا میکنید.همون سال یه سریالی پخش شد با کلی سروصدا و طرفدار و انصافا خوش ساخت بود ولی من بیشتر از سه قسمتش رو ندیدم اونم بخاطر فشار روحی زیادی که روم میاورد.داستان اینجوری بود که اتفاقاتی که برای شخصیت اصلی و بقیه شخصیت ها میوفتاد، خود دقیق اتفاقات که هیچ حتی شبیه‌شون هم برای من نیوفتاده ولی حس‌شون رو میتونستم درک کنم و این بزرگترین مشکلی‌ای که میتونه باعث بشه من فیلم یا سریال یا هر چیز دیگه‌ای رو نبینم و نشنوم.امشب دوباره شروع کردم دیدن سریاله.دو سه سال گذشته بود و با خودم فکر میکردم دیگه اون بچه دبیرستانی اروم و کم حرف نیستم که با علی بابا فقط هم صحبت میشد بلکه الان یه آدم بزرگسال خوب اجتماعیم.ولی همون یک ساعت قسمت اول اون سریال کوفتی دوباره کار خودشو کرد.دوباره مثل چهارم دبیرستان بغض و اشک پشت چشمم آورد و اشکایی که روی بالشت خالی شدن.خاطرات سال آخر دبیرستان برای تقریبا همه‌ی بچه‌های هم سن و سال ما سخت و بدن و هر کدوممون هم به دلایل خاصی ازشون متنفریم.روزایی رو یادم میاد که شیش صبح از کرج راه میوفتادم تا خودمو برسونم به کوهسار تهران و تا هشت شب سعی کنم درس بخونم و از امکاناتی که برام فراهم شده استفاده کنم.امکانات.این چیزیه که همه دنبالشن بخصوص پدرومادرها.اینقدر دنبال این کلمه میرن که خود بچه ها رو فراموش میکنن که بچه خاطره میخواد نه معلم هندسه که خیلی چیزای دیگه میخواد که ترجیح میدم ننویسمشون چون حال خودم بدتر میشه.زندگی بهرحال همینه.مجموعه‌ای از غم و شادی که تو هم دیگه هستن و نمیشه جداشون کرد.تصمیم گرفتم اینجا رو بعضی وقتا بیش از حد شخصیش کنم.برام مهم نیست که کی میخوندش کی نمیخونه یا اصن تا فردا این وبلاگ هست یا نه.فقط میخوام بنویسم قصه‌م رو.قصه سرگشتی.

(داستان فرعی:امروز داشتم فکر میکردم اگه رفتم اتاق دکتر فرهنگ بهش چی بگم؟بگم اومدم اینجا که چی.فقط یه چیز به ذهنم اومد اونم این که بهش بگم دکتر فرهنگ میشه کمکم کنی.من کمک میخوام همین)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها