میگه پاییز بیاد درست میشه.درست میشه؟!چی؟!درست قبل از بارون اول پاییز یعنی موقع گرفتگی آسمون در اثر تجمع ابرها تیره،دل میگیره و تنگ میشه.
اصن گرفتگیش به کنار،تنگیش رو چی کار کنیم؟!ببین اینقدر این مرض حاد هست که بهش جداگونه میگن دلتنگی نه تنگ شدن دل.باز حالا خوبه کسی یا چیزی یا خاطرهای داری که دلت بگیره اما ما چی؟!دلمون برای کی تنگ بشه؟!دلتنگ کدوم خاطرهمون بشیم؟!
راستش دلتنگ بعضی چیزا میشم همیشه.دلتنگ داشته های سادهای که نداشتم.مثلا چی میشد ما هم یه دایی داشتیم که دانشگاه سراسری درس میخوند و همیشه مرتب لباس میپوشید و برامون از هدایت و براهنی و حافظ یا از مقاومت مصالح یا مکاترونیک میگفت.یا یه عمه داشتیم که دوسمون داشت زیاد،دستمون رو میگرفت میبرد ما رو پارک و بستنی میخرید برامون.یا اصن چی میشد خانواده ممد همسایه هیچوقت اسبابکشی نمیکردن.این آخری که دیگه داشته بود،نداشته نبود.
موضوع مورد بحث دیگر مطلبآخر خط»میباشد.دیدی آدم بعضی وقتا میرسه آخر خط.تا اینجاش رو که خب همه دیدن ولی دیدی بعضی وقتا نمیشه نقطه گذاشت؟!یعنی نه میشه نقاط گذاشت و اومد سرخط نه میشه نقاط گذاشت و کاغذ رو پاره کرد.یعنی فقط میمونی ته خط بدون نقطه!نقطه خیلی مهمه به جان بچهم اینقدر مهمه که تو ریاضی ضرب نقطهای داریم و مثلا ضرب علامت تعجبی یا ضرب ویرگولی نداریم.
بعد از صحبت درمورد اهمیت نقطه میرسیم بهسکوت».فکر کن یه روز خواب پا میشی و همه روزه سکوت گرفتن.مثلا خانم مترو نمیگه: ایستگاه بعد میدان حضرت ولیعصر عج الله تعالی فرجه.یا سر کلاس اسکندر و نیما جای حرف زدن فقط مینویسن.نمیدونم چرا این حرف رو میزنم ولی کاش همهی آدما مثل علیرضا بودن!
(این بخش کمی شخصی میشود)منظمی جان سلام.واقعا نمیدونم چرا دارم ازت اینجا مینویسم و میدونم که هیچوقت نخواهی خوندش.یادته گفتم یه روز میاد نه من تو رو میبینم نه تو منو و بعد همینجور کمرنگتر میشیم تا برسیم به تبریک سالیانه تولد همدیگه؟!نه انصافا یادته و یادته گفتی نه بابا با ایموجی پوکر و حال دیدی این شد و تو در آخر اون تسبیح رو ازم نگرفتی. ولی اگه راست میگفت چی؟!شاید خیلی چیزا عوض میشد ولی دوست دارم فک کنم که راست نمیگفت(پایان بخش شخصی)
مجددا دارم ناقص زندگی میکنم.کارام رو ناقص رها میکنم حتی سادهترینشون رو مثل فیلم دیدن یا الکترومغناطیس خوندن.بیحوصلهم یا شاید بیقرار و دلم سکوت میخواد.سکوتی به وسعت تمام آهنگها و کتابهای دنیا.عین سکوت ساعت سه ظهر خونه که همه خوابن و فقط آفتابه که از پنجره میتابه و خونه رو روشن میکنه.
دیروز تقریبا تنها رفتم تئاتر چون آریا یکم زیاد دیر اومد.تنها تا سالن رفتم،تنها منتظر شدم و تنها دیدم و تنهاهایی مثل خودم رو نیز دیدم.کلا پدیده جالبی بود و به تکرارش میارزه.و برای اولین بار نمایشی که دیده بودم رو دوباره دیدم و چقدر این کار هم جذابه و به طرز عجیبی در انتها احساس مور مور شدن عجیبی فرا گرفت منو و شاید بخاطر پایان بندی کار بود.از این پایان بندی هایی بود که تو دلت میگفتی کاش هیچوقت نور سالن روشن نشه و همینجور چراغها خاموش بمونن و تو بخوابی.
دیگه از اتاق فرمان میگن وقت نداریم برای پایان یه نقل و قول ریز از نامجو میکنم در انتهای مصاحبه قدیمی ش با صدای آمریکا:همین.حرف دیگهای نیست.کلا.کلا حالم خوب نیست.»
متن آهنگ خسته،کاری از فرهاد:
خسته ام ، از همه
خسته از دنیا
آسمان بشنو از قلب من این صدا
ای زندگی بیزار از توام
بیگانه ام با سیمای تو
دیوانه دنیای تو
در هم مشکن زنجیر مرا
بهتر که شوم رسوا
رفتم که دگر با دست شما
پنهان شوم از چشم دنیا
خسته ام از همه
خسته از دنیا
درباره این سایت