(این نوشته شخصی است!)

یادمه یه دفعه مامانم بهم گفت ، هیچوقت یادم نمیره.
گفت بهزاد باید هرچی هست بنداز دور
بچه بازی هرچی هست نصف قلبم مال من ، مال توئه
بقیش حتی اگه بد شیکست / یه وقت نشه سرد شی از / دنیا بدون همیشه یه گنجی هس
زندگی به لحظه هاست // خوشی ها و خنده هاست
سخت نگیر مهم نیست هم به چپ ، هم به راست
هرچی باشه آسمون ، ماله توئه خاص بمون // نشو شبیه بقیه ، بین کارتا آس بمون
تو که میگی رپری تو مودته کم بری // نباش فقط فکر شب و وودکا تو کمبریت
عمیق فکر کن ساده باش // بخند کلی لا به لاش
آهنگاتم نابه داش // موند تو سرم نامه هاش
الان دلم تنگــــــ شده // واسه هرکی اومده و رد شده
دیوار زندگیم "خاکستری" بوده ولی الان دیگه رنگـــــــ شده

سلام

سر ظهر بود که میخواستم این ورس اینتروی آلبوم خاکستری لیتو رو پست کنم و بگم دیوار خاکستری زندگی ما هم انگار رنگ شده بالاخره.ولی نشده حاجی هنوز خاکستریه.صبح تا عصر تقریبا بیخیال مضررات اقتصاد نئولیبرال و تهدیدات نظامی آمریکا و میزان شاخص اوراق بهادار بورس و تعبیر کپنهاگنی مکانیک کوانتومی و این قبیل مزخرفات،داشتیم زندگی‌مون رو میکردیم که ای بابا یهو دل گرفت و اعصاب بهم ریخت.عین نوید محمدزاده تو فیلم عصبانی نیستم هی با خودم تکرار میکردم که بابا تو خوبی،هدفت داری،زندگی داری،حالت گرفته نیست،اعصابت سر جاشه ولی نشد که نشد.

چقدر سخته این حرفایی که نمیشه زدشون.عین شیشه خورده خوردن میمونه.اول گلتو زخم میکنه بعد میره پایین معده اینات رو از بین میبره بعدم به علت خونریزی داخلی میمیری.اون حرفا هم همینن.از تو میکشن آدمو.حرفایی که حتی فکر کردن بهشون هم عذاب آوره چه برسه به زدن‌شون.

گور بابای حرف‌ها و کلمات،یکم حرف خوب بزنیم.تنها چیز خوبی که دم دستمه کانادا رفتن خالمه.یادمه وقتی پنج شیش سالم بود خاله بزرگم یواشکی من و خواهرم رو میبرد خونه مادر پدرش یعنی مادربزرگ پدربزرگ ما.این خاله ما که داره میره کانادا خیلی با من بازی میکرد حتی برام لاک میزد.بعد اون سالها ندیدیمشون تا همین چهارسال پیش تقریبا.اینقدر ندیدیم که دیگه نمیتونستم بهشون بگم خاله و به اسم کوچیک صداشون میکنم الان.سال سوم راهنمایی سردسته خلافای مدرسه شده بودم.نامه اخراج موقت و ارسال شدن پرونده به حراست آموزش پرورش و صدتا کوفت و مرض و فشار روحی برای بچه‌ای که به زور چهارده پونزده سالش بود.تو مدرسه معلما یجوری نگاهت میکردن خونه هم که بدتر.حاجی یعنی شماها تا حالا اشتباه نکردید؟!بچه‌ای که تو هشت نه سالگی نماز ظهر و شب‌اش اول وقت بود در عرض ده سال شده بود شر مدرسه. در نتیجه بردنم پیش مشاور و به مزخرفات احمقانه اش گوش دادم.میدونی من از همه آدما بدم میاد.حتی وقتی میبینم یکی‌ حالش خوبه و میخنده کفری میشم اعصابم خورد میشه میخوام بزنم لهش کنم.اینقدر کیف میکنم میبینم به آرزوهاتون نمی‌رسید.مگه ما رسیدیم که شما برسید؟!»راست میگه.مگه ما رسیدیم که شما برسید.

میبینی حرف خوبم هم به‌ گند کشیده میشه.

خیل خب قصه میگم که خوب و بد نداشته باشه.

اسمش آرمان بود.موهاش قارچی بود.یعنی ما میگفتیم قارچی مثلا شاید شماها بهش بگید .کلاس سوم فک کنم همکلاسی بود.خونه‌شون تو خیابون برزنت بود.خونه ما تو یه فرعی تو خیابون برزنت.نه پایین شهری حساب میشدیم نه بالاشهری.وسط رو به پایین بودیم.امتحانای خرداد بود.تو راه برگشت من یه طرف کوچه وایمیستادم آرمان اون طرف کوچه.توپ شیطونک رو برای هم مینداختیم،از روی ماشین‌ها.رسیدیم دم خونه ما.من خداحافظی کردم و رفتم.دیگه آرمان رو ندیدم.ازش فقط یه اسم موند و یه خاطره پرتاب کردن توپ شیطونک.

شب بخیر

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها