سلام
امروز از هفت دانشکده بودم.امتحان دو شروع میشد و از هفت تا دو تقریبا همه کاری کردیم.بعد امتحان خیلی رندوم تصمیم گرفتیم بریم لمیز نرسیده به تجریش.من جلوتر از همه رفتم تو و پشت پیش خون یهو علی بابا رو دیدم.رفیق صمیمی سوم و چهارم دبیرستان و تقریبا صمیمیترین رفیقم که خیلی چیزا دورمون کرده از هم تو این دو سال. یاد سیگارا و ساندویچ کوردن بلور و دلسترای بوفه مدرسه.برگشتن تا دانشگاه با مبینا پیاده اومدیم و درمورد چیزی هر جفتمون یجوری باهاش مشکل داریم حرف زدیم البته بیشتر اون گفت تا من.تو لمیز پشت دوتا صندلی دو نفره،شیش نفره لم داده بودیم و کلی چرت میگفتیم.مثلا با آریا حرفای خالهزنکی میزدیم و اون مرده که بلند بلند داشت انگلیسی حرف میزد رو مسخره میکردیم.ما خیلی شبیه آدمای اون کافه نبودیم و با مبینا به این نتیجه رسیدیم بیرون از دانشکده کلا شبیه هیچکس نیستیم.وقتی اسنپ گرفتم به حرف مبینا وقتی لم داده بودیم فکر کردم،شیش نفر یه کافه:فرندز.فرندزای یکی احمقتر از اون یکی و با رای اکثریت انگار من احمقترینم.بعد به این فکر کردم چی میشد که بریم دانشکده سر کلاسا بعدش درس بخونیم تا مثلا شیش یا هفت و بعدش بریم یه کافه،سینما،رستوران،پارک و بعدش بریم خوابگاه یا خونههامون.امروز دیدن علیبابا برام خیلی عجیب بودن.دیدن رفیق صمیمی گذشتهات و بودن با رفیق صمیمی الانت و مقایسه این آدما با هم.
حالم طرز عجیبی خوبه.الان فقط تو خونه و موقع تنهایی اذیتم میکنه.کاش میشد با یکی حرف بزنم درموردش کاش میشد خالیشم ازش.کاش میشد با رفیقت شبونه بری تجریش یا هر چی.کاش.
درباره این سایت