سلام 

خیلی خلاصه بگم حال همه خرابه.بجز نودوهشتیا همه تو در و دیوار بودن امروز.خبری از شلوغی طبقه سه یا همکف نبود.اخبار بد اینقدر زیاد شده این چند روزه که حتی منم اخبار رو دنبال میکنم.نمیخوام از این چیزا حرف بزنم.بسه دیگه!

امروز مبینا بعد امتحان خیلی داغون بود و رفته رفته هی بدتر میشد.تو بوفه که نشسته بودیم همش با خودم فکر میکردم چیکار کنم که حالش حداقل یکم بهتر بشه؟!یاد تو دیوار رفتنای صفری افتادم یا موقع‌هایی که آرش حال نداره بشینه کنارم و به هر چرتی بخندیم و وقتی این آدما اینجوری میشن من نمیدونم چیکار کنم تا حالشون یکم عوض بشه؟!خواه و ناخواه،تقدیر یا تصادف،این آدما دوستای این روزا و سال‌های منن و من حتی نمیدونم چیکار کنم یا چی بگم بهشون وقتی حالشون خوب نیست!!

امروز هفت رسیدم دانشکده.بجز من و میثم و اون دختره ورودی جدیده که بیست و چهاری دانشکده‌س هیچکس نبود.اومدم برم طبقه دوم و روی اون صندلی بین اتاق شهو و آزمایشگاه‌ها بشینم که دیدم پره!سرافکنه جمع کردم رفتم طبقه سه و کم کم شاهد اومدن بچه‌ها و استادا شدم.میخوام برای ترم بعد کمد بگیرم تو دانشکده،میخوام تعطیلات بین دو ترم برم دانشکده،به خودم قول دادم صبا حداکثر تا نه دانشکده باشم و شبا حداقل تا شیش‌و‌نیم دانشکده باشم،خوابگاه دادن یا ندادن هم نباید تاثیری رو این کارام بزاره،میخوام دانشکده رو بکنم خونه اتاقم.

امروز تو راه‌پله دانشکده عبدالعلی رو دیدم.چقدر خوبه این مرد.چقدر حتی سلام خوبی گفتنش برام روحیه‌بخشه،جوری که منم عادت کردم به هر کی سلام میدم بلافاصله در ادامه بگم خوبی؟

ولی همه اینا و حرفا،همه زندگی نیست.باید یه چیز جدی بیرون دانشکده برای خودم پیدا کنم.هنوز فکر و ایده خوبی پیدا نکردم.

امروز خیلی دلم میخواست یه چیزی رو تخته سایت بنویسم.نمیدونم هنوز صلاحیت نوشتن رو تخته سایت رو دارم یا نه ولی کاش میشد یچی بنویسم که بی‌حوصلگی آرمین بخاطر موضوع اپلایش،اعصاب خورد مهدی،گریه‌های اون دختره ارشد کامپلکس،خستگی آریا،ناراحتی مبینا و از همه بدتر سکوت سنگین سایت تموم بشه.اونایی که میگن هیس سروصدا نکنید داریم درس میخونیم هیچ چیزی از بدی سکوت نمیدونن.

تو این گیر و دار خالم ویزا تحصیلی گرفت و ویزا کار شوهرش هم درست میشه.اگه برن یه پوعن مثبت میتونه باشه برای موقعی که خواستم اپلای کنم.آره من ایران و تهران رو دوست دارم ولی آیا این کشور و آدماش هم منو دوست دارن؟!

کاش یکی بود که میومد همو بغل کنیم تا غم و غصه هامون بریزه و سبک بشیم!

کاش یکم زندگی مهربون‌تر بود!

ولی لق زندگی،زندگی چیکارس که بخواد تعیین تکلیف کنه برا ما.

شاید قوزک پامون یاری رفتن نداشته باشه ولی هنوز میتونیم قدم برداریم اگه کنار هم بمونیم!

یجایی از کلیپ سینما و فوتبال که تو برنامه فوتبال ۱۲۰ پخش شد،حبیب رضایی به عنوان نریتور میخونه:

پس اسلحه‌‌شو میبنده،کلاه‌‌شو سرش میزاره،روی پاهاش وایمیسته،زندگیشو دست میگیره و میجنگه و جالبه که آخر اونه که به چیزی که میخواد میرسه:رستگاری!»

در ادامه میگه:

ولی قهرمانایی هستن که نه هوش سرشاری دارن نه رویین‌تنن،مثل یه مرد یا زن عادی،خیلی عادی،اونا باید تا قعر جهنم سقوط کنن تا موقعش برسه و از نردبون بهشت بالا برن.دوست داشتن این قهرمانا سخته،طرفدارشون که باشی خون دل میخوری،صد بار میمیری و زنده میشی تا قهرمانت از پس دشمناش بر بیاد چون میدونی قهرمانت نه اسحله خاصی داره نه از الطاف خدایان بهره‌مند‌ای برده.اما در عوض اونا فقط امید دارن تا نزاره به این باور برسن که جایی تو این دنیا ندارن!»

 


مشخصات

آخرین جستجو ها