ممکنه کمی بی‌ربط حرف بزنم ولی خب.

اولین آشنایی با پل استر برمیگرده به سال اول دوم راهنمایی،سال‌هایی که به شدت گیر داده بودم به رمان‌های پلیسی و شرلوک و پوآرو خوندن.یه روز داشتم بین قفسه‌های فوق العاده جذاب کتاب‌فروشی چیستا دنبال یه کتاب رمان جنایی میگشتم که چشمم به یسری کتاب افتاد که کنار همشون نام پل استر تکرار شده بود.کتاب سه‌گانه نیویورک رو برداشتم،کمی پشت و کمی درونش رو خوندم و بعد رفتم به سمت صندوق.سالیان سال از اون روز میگذره اما من هنوز سه‌گانه نیویورک رو نخوندم(البته بجز داستان اولش که همون موقع خوندم)عوضش مردی در تاریکی و سانست پارک رو خوندم.مردی در تاریکی که بیشترش رو سر کلاس اختیاری زمین شناسی خوندم و سانست پارک رو هم دیشب تموم کردم.نحوه داستان‌گویی عین مردی در تاریکی بود.گذشته یه چیزایی اتفاق افتاده،الان اوضامون یجوریه و پیوند دادن این دو با هم.اصن انگار کلا بیخیال آینده میشه و من اینو دوست دارم.یک پلن ساده برای آینده کشیده شده همیشه ولی اینکه شخصیت‌ها هی شخمش بزنن،نه.مثلا مای میگه با پیلار ازدواج خواهم کرد و اون میاد نیویورک تا بره دانشگاه و فلان و تمام.اینکه شخصیت‌ها به گذشته‌شون فکر میکنن جالبه به نظرم.فکر کنم فروید هم میگه همه چیز در کودکی با ریشه داره.نگاه به گذشته صرفا چیز بدی نیست و با غم همراه نیست،نگاه به گذشته میتونه آدم رو به خود الانش بشناسونه کاری که آینده نه تنها نمیکنه بلکه بدتر از اون یک سرابی رو از خود آدم میسازه و وقتی میخوای شیرجه بزنی توش بوووم سرت میخوره به زمین!

پس باید بیخیال آینده شد؟جوابی که دادم این بود که اره،بیخیال آینده شو و فقط فردات رو بچسب.اینجا بود که دیلی ت(daily tasks) سر و کله‌اش پیدا شد و به صورت مخفف با د.ت نشونش میدم از این به بعد.خیلی چیز ساده‌ای هستش،ترکیب حرفای حسین و اندیشه‌های خودم.د.ت هر شب قبل خواب به شما میگه که فردا چه کارهایی رو حتما باید انجام بدی واصلا هم نباید زیاد باشن چون تو روزهای دیگه رو هم وقت داری.برای مثال د.ت دیروز تکمیل تمرینات الکمغ و یه قسمت ویدیو راهوار بود و امروز دوباره خونی فصل دو کیتل و کامل کردن ویدیو نجوم و نوشتن و فهمیدن تمرین اول الکمغ و اگه وقت اضافه اومد خوندن فصل سه کیتل.نه خیلی کم نه خیلی زیاد.در واقع د.ت از دو بخش اصلی(main) و اضافی(extra)تشکیل میشه که اصلی ها حتما تا آخر شب باید تیک بخورن و اضافی‌ها اجباری نیستن.

تصمیم گرفتم فیلم دیدن به صورت جدی رو دوباره شروع کنم.

روز رو به چهار قسمت تقسیم کردم،از صبح یا ظهر که از خواب بیدار میشم تا قبل ناهار قسمت اول هست که به کار سبک‌تر د.ت اختصاص می‌یابد.

قسمت دوم از بعد ناهار(تقریبا ساعت سه)تا ساعت پنج هست،که قرار بر دیدن فیلم شده.

قسمت سوم از ساعت پنج تا نه هستش که به قسمت پر کارتر د.ت اختصاص می‌یابد.

قسمت چهارم از ساعت حدودا دوازده تا دو شب هستش که میتونه پرداخت به بخش اضافه د.ت یا کتاب خوندن اختصاص بیابد.

چند وقت پیش یه ویدیو تد دیدم،درمورد این که کی و چه زمانی شروع کنیم به انجام دادن کارهامون حرف میزد.میگفت فرض کنید میخوایم یه مقاله بنویسیم و یک ماه وقت داریم.من(خود اقاهه)از روز اول ماه شروع میکنم به کار،یکی از شاگردام مثلا از روز دوازدهم و یکی هم از روز بیستم.باور کلی اینه که من مقاله بهتری میتونم بنویسم ولی در عمل اون کسی که روز دوازدهم شروع میکنه به کار و نوشتن مقاله بهتری داره در صورتی که تلاشش از اون نفری که روز بیستم شروع به کار میکنه هم کمتره.(چون دیرتر شروع کرده،در مدت زمان کمی تلاش و تمرکز زیادی روی کارش میزاره)در واقع میگفت برای انجام دادن کارها یه زمان بهینه‌ای وجود داره که اون موقع شروع کنی نتیجه بهتری میگیری.اومدم از چیزای ساده شروع کردم مثلا تمرین تحویل دادن.از سه سری تمرین نجوم،اولی رو دیر شروع کردم به حل،دومی رو خیلی زود و سومی رو در حد وسط بین دیر و زود و در سری سوم هم نمره بهتری گرفتم هم راحتتر بودم.خب شاید بگید نجوم که درس ساده‌ای هست خب منم برای الکمغ همین آزمایش رو انجام داد.البته خوبی الکمغ اینه که کسی زود سراغش نمیره.سری اول رو دیر شروع کردم ولی با اینکه ساده‌تر بود پاره شدم تا بنویسم ولی سری دوم و سوم رو همون تایم وسط رفتم سراغشون و راحتتر بودم.سر میانترم نجوم هم همین حرکت رو زدم.نه خیلی زود شروع کردم به خوندن نه گذاشتم برای شب و روز آخر گذاشتن و نتیجه هم خوب شد.اسمش رو گذاشتم زمان بهینه(proper time).میشه زمانی که وقتی سراغ اون کار بری بهترین نتیجه رو میگیری!

کوآلا دعوت به چالش بیست سال آینده ات چجوریه خواهد بود کرد.

دلم میخواد واقع‌بینی رو بزارم کنار و شیب ماکسیمم رو ببینم نه اوپتیمم(یاد آزمایشگاه فیزیک یک افتادم).بیست سال دیگه یه آپارتمان دارم در شهر نیویورک یا تهران،معلم یک کالج یا های اسکول تو نیویورک شاید باشم یا معلم یه دبیرستان وسط تهران،استاد دانشگاه و ریسرچر و اینا نمیشم چون استعداد و تلاش لازم برای اینکار رو ندارم یا حداقل الان ندارم.احتمالا گل میزارم تو آپارتمان،تلویزیون ندارم و بجای اخبار موسیقی کلاسیک گوش میدم و اگه تنها نبودم گوش میدیم،دوست دارم بچه داشته باشم ولی خب اگه نشد هم مشکلی نیست،احتمالا همچنان رانندگی نمیکنم و پای پیاده رو ترجیح میدم.امیدوارم دوستانی همچون آب روان همچنان باشن و همین دیگه:)

 

دیشب داشتم فوتبال ۱۲۰ میدیدم.یه بخش از کانتونا داشتن نشون میدادن،کینگ اریک یونایتدی‌ها.اولش یه جمله خیلی جالب از اریک کانتونا نوشتن در واقع یک نقل و قول بود از کانتونا که میگفت:

نبوغ،یعنی بیرون کشیدن خودت از حفره‌ای که گاهی در آن گرفتار میشوی،یعنی یادگیری از اشتباهاتی که باعث موفقیت تو میشوند!


مشخصات

آخرین جستجو ها