سلام 

این چند روز تقریبا اکثر ادمای دور و ورم از تغییر کردنشون و تغییر نگاه شون به زندگی حرف میزدن.مثلا صفری از متغیر بودن مدل‌هایی که برای خودش تعریف میکنه گفت یا آقا رضا رفتارهای عجیب غریبی پیدا کرده بود که انگار داره اصلاح میشه یا حسنی که معتقد بودم از درون داغون و از بیرون شاد بود حالا شده از درون شاد و این شادی زده به ظاهرش و کن‌فی شده!

تصمیم گرفتم منم در خود نظری بندازم.

ارشیای سال ۹۶: دانشجوی ترم یک فیزیک بهشتی بودم.در میون سرخوشان ورودی جدید که ما بودیم دو سه تا افسرده وجود داشت که یکیشون من بودم.سینا میگفت من فکر میکردم تو از اون پسر یوبسایی هستی که تو کل چهار سال یک کلمه هم حرف نمیزنیم با هم.حسن میگه تو و آریا کلا تو خودتون بودید.راستش اگه آزمایشگاه فیزیک یک نبود شاید هنوزم تو خودم بودم.در این بخش از زندگی منی که همواره تحت نظر پدر خود به حیات ادامه میدادم(برخلاف میل باطنی خودم)به ناگاه در اجتماع درندشت و بزرگ دانشگاه و جامعه بزرگتر شهری ول شدم.البته فقط ول شدم کار خاص دیگه‌ای نکردم‌.مثل بیشتر تجربیات دیگه این دوسال خیلی تجربیات خوبی نداشت.

ترم دو:بجای لغت فارسی از لغت انگلیسیش استفاده میکنم.ترم دو به معنای دقیق کلمه fucked up بودم.نه واحد افتاده،مشروطی،افسردگی و یسری مزخرفات دیگه حاصل ترم دو بود.ترم دو را جدی بگیرید!

ترم سه:تجربیات جدید و شاید تغییر دید به زندگی اتفاق افتاد که البته جدی نبود و کلا ترم جالبی نبود.ترم بعد مشروطی همش ترس اینو داری که دوباره مشروط نشی.

ترم چهار:اگه بخوام اسمی بزارم براش میزارم ترم حسن.با حسن خیلی اتفاقی و سر یه عکسی که از خستگی من سر کلاسا ازم گرفته بود رفیق شدیم.شاید بعدا یه پست درمورد حسن نوشتم و احتمالا تو همین چند ماه نوشتم.بعد حسن کم کم با صفری شروع به حرف زدم کردم.میدونی خوبی صفری اینه که حداقل مثل من میخواد کیهان بره و نیما رو قبل ورود به دانشگاه میشناخته و کلا یسری مشترکات دیگه.گاهی وقتا وجود مشترکات و حرف زدن درموردشون بسیار دل‌انگیز میتواند باشد.وسط ترم چهار هم اتفاق دیگه‌ای هم افتاد که بسی اتفاقی بود و بخش مهمی از ارشیای بعد ترم چهار رو رقم زد و به نظر خودم ذهنش رو بزرگتر کرد.حالا شاید بعدا پرداخته شد به این اتفاق.

ارشیای ترم پنج:سال سوم دانشگاه،کوانتوم مورد نظر رو بالاخره داریم میگذرونیم.شاید بعضی چیزا عوض بشن شاید هم نشن.هر دوش میتونه ترسناک باشه و هیجان انگیز.

بعد از گذشت این مدت،با اون آدم دو سال پیش نه یکم بلکه خیلی متفاوت شدم.این مدت کمی زندگی رو حس کردم دوباره.گذشته‌ها بیشتر زندگی رو با بسکتبال حس میکردم و با تغییر زندگی یا به قول دکتر فرهنگ عوض شدن دغدغه‌، این حس گم شدن در من به وجود اومده بود. تصمیم گرفتم نوشته هام رو اینجا بزارم.ولی همچنان خسته‌م،امیدوارم این مورد هم برطرف بشه.

شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت.»

-ارنستو چه‌گوارا


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها