سلام
پرده اول:
توی موسیقی راک،جای ترانه سرا و اینجور چیزا مینویسن لیریکس اند ووردز تقریبا یعنی متن و کلمات.جذابه نه؟!جای یه خط نوشته یا یه بیت شعر،فقط یه ترکیب کلمات بنویسی بدون فاعل،بدون مفعول و از همه مهم تر بدون فعل.
زندگی هم گاهی اوقات همینجوری میشه.بدون فعل.انگار زندگی و خودت تو قالب کلمات توصیف میشن.خسته،بی‌حوصله،خندون،دیوانه،بی‌خواب،پرخواب،یا مثلا خسته بی‌خواب خندون یا هر چی.
پرده دوم:
عصیان.کلمه ست بسیار عجیب.یه بنده خدایی میگفت ایرانی‌ها کلا آدم های غم‌زده ای هستن چه جوان‌های دانشجو چه مهاجران لس‌آنجلسی.به نظر من ما غم زده نیستیم ما عصیان گری رو بلد نیستیم.بلد نیستیم چند وقت یه بار بهونه‌ای پیدا کنیم و چه تنها چه دست جمعی دهان های مبارکمان را تا بناگوش باز کنیم و به قول هنک به نابرابری ها بخندیم ولی بجاش میتونیم از سقراط و افلاطون و فلوطین و اسپینوزا و کانت بگیر بیا تا تارانتینو و نولان و ترامپ و داستایوفسکی و انیشتین و بهمن فرمان آرا و اصغر فرهادی و غیره و ذالک هی چرت و پرت ببافیم و از عقاید چرت و پرت تر خود دفاع کنیم.باحال ترش اینه که تا وقتی میبینیم یه نفر یا یه عده نیششون بازه و صدای خندشون تا ایستگاه هفتم تله‌کابین توچال میره،چه مذهبی چه لاییک چه روشن فکر چپ چپ نگاه‌شون میکنیم و یه چندتا دری و وری میگیم.به قول کامبیز حسینی ملت(ملت ش فقط از کامبیز حسینی هست)،ما نه غم‌زده ایم نه افسرده نه هیچی،ما عصیان گر نیستیم.اصلا به من چه که ملت چیه‌ان.برگردیم سر اصل ماجرا،عصیان گری شما چیه خواننده گرامی؟!مثلا مشروب میخوری یا سیگار میکشی یا میری ولگردی و متلک میگی و میشنوی یا میرقصی یا با سرعت صدوبیست کیلومتر بر ساعت چمران شمال رو درمی‌نوردی و زیر لب تو تهران دیگه شده پر مازراتی رو میخونی؟!به نظر من اینا عصیان نیست همینجور که گفتم قبلن اینا فراموشیه.سوال: فرق فراموشی و عصیان؟؟کارها از جهت فراموشی همیشه جواب میدن و میتونن عادت بشن ولی عصیان یه چیز خاصه(مثل دفعه اول که یچی میزنی).عصیان رو باید کشف کرد.عصیان هر روز میتونه اتفاق بیوفته وقتی تو مترویی و داری برای زنده موندن تلاش میکنی یا موقعی که سوار بر تاکسی سعی میکنی خیلی ریز و یواش خودت رو به کناریت نزدیک کنی یا وقتی موقع عصر سمفونی پنجم بتهوون گوش کنان از کوچه‌های نمناک برگ زده ولنجک در حال گذری.خلاصه در پی عصیان خود باشید ولی بدانید و آگاه باشید که عصیان امری‌ست درونی و نه بیرونی!!
پرده سوم:(بایت چرندیات پرده دوم ببخشید)
در پایان شعری کوتاه و مزخرف از آنا آخماتووا:
به خود یاد دادم که عاقل باشم و ساده زندگی کنم
به آسمان بنگرم و خدا را شکر گویم
دم غروب انقدر راه بروم
که خسته شوم و جان نداشته باشم به دلواپسی ها گوش دهم.
وقتی برگهای گیاه روییده در مسیل رود خش خش می کنند
و میوه های زرد و سرخ سماق کوهی بر زمین می افتند
در باب ویرانی زندگی، زوال و زیبایی
شعرهای شاد بگویم.
آن وقت به خانه که باز گردم
گربه ای پشمالو کف دستم را لیس می زند و خرخر می کند
از برجک کارخانه چوب بری در کناره دریاچه
روشنایی آتش پیداست
تنها فریاد لک لک نشسته روی بام
گاهی صدای سکوت را می شکند.
اگر تو بیایی و به در بزنی
بعید نیست که نشنوم
پرده آخر:
انسان واقعی ممکن است نابود شود ولی هرگز شکست نخواهد خورد.
پیرمرد و دریا-ارنست همینگوی


مشخصات

آخرین جستجو ها