جمعهای که گذشت معمولی بود فقط یه فرق دیگه داشت و اون فرق دلتنگی بود.سخته وقتی داری صفحات یه کتاب رو ورق میزنی و با هر ورق حرفها،خندهها و حتی سکوتهای یک نفر به ذهنت بیاد هر چقدر هم کم بشناسیش یا کم دیده باشیش.عمر جمعه به هزار سال میرسه»شهیار قنبری مینویسه و فرهاد میخونه.میدونم میخواید بگید این ترانه ی-اعتراضی هست و شخصیش نکن ولی به قول جان کتینگ موقع خوندن یه کتاب به برداشت و حرف نویسنده کاری نداشته باشید برداشت خودتون رو داشته باشید و این ارزش داره.
هر چه از دوست رسد نیت.راست میگن هر چه از دوست رسد نیت واقعا حتی اگه غیر مستقیم رسد.حضور بعضی افراد در زندگی آدم جالبه و عجیبه یه جوری انگار شبیه کاتالیزور هستن.داخل اصل و بطن زندگی شاید اثر نزارن ولی میتونن کلی تغییر ایجاد کنن.بعضی وقتا شاید سعی کنی بیاریشون داخل بطن زندگی ولی تلاشت بیحاصل بشه.چرا توی هر چیزی حتی اگه فقط یه ردپای بارون خورده ات هم باشه،اون چیز زیبا و در عین حال سخت میشه؟!به قول نامجو و کمی خودم:
نمیدانم مربوط به کدام موسیقی مقامی هستی
که این چنین نواخته میشوی در دستگاه موسیقایی ما
چه کسی تو را ساخته؟کیان تو را نواختهاند؟»
داشتم فیلم بمب،یک عاشقانه رو دوباره میدیدم.اخراش با خودم فکر کردم اگه یه زمانی شاید همین فردا یا شاید ده سال دیگه،وسط تهران یا اتاوا یا هر جای دیگه،اگه عشق،دوست داشتن،علاقه یا هر چیزی که اسمشو میزارید در خونهتون رو زد جواب میدید یا نه؟!جواب میدم یا نه؟!جون و توانی برای جواب دادن هست؟!
در انتها ابتهاج میسراید و قربانی میخواند که:
در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شبگرفتگان چراغ برنمیکند
کسی به کوچهسار شب در سحر نمیزند
نشستهام در انتظار این غبار بیسوار
دریغ کز چونین شبی سپیده سر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از خرابتر نمیزند
نمیزند
نمیزند
نمیز.»
درباره این سایت