سلام

امروز یه ویدیویی دیدم که احسان گودرزی پستش کرده بود.جالب بود برام.خود ویدیو نه،چیزی که با دیدنش بهش فکر کردم.از سه اسفند و شروع خونه نشینی تا الان یعنی چهار اسفند،سه تا کتاب خوندم(صد سال تنهایی،خداحافظ گاری کوپر،مرگ ایوان ایلیچ)و یکی دوتا کتاب نصفه خونده دارم که تمومشون میکنم،یک فصل کوانتوم،دو فصل کیهان،پیدا کردن دو سه تا مقاله تا از توشون برای پروژه درس نجوم ارائه دربیارم و در نهایت یوتیوب‌تراپی.

قصه‌ای که الان میخوام بگم،قصه من در زمستان سال نودوهشت هستش.کاری به اتفاقاتی که افتاد ندارم،برام کارهایی که خودم کردم مهمه.نزدیک امتحان‌های ترم بود،آخرای دی،فهمیدم دوست دارم دلیل شادی آدمای اطرافم باشم،براشون شادی بسازم،فرقی نمیکنه کی باشن،خانواده یا دوست یا پسرخاله هر کی.فهمیدم از اینکه بقیه آدما یا بقیه اتفاقا براشون شادی میسازه،باعث حسادت من میشه.حسادتم به کسی نبود،به این بود که چرا من کاری نکردم براشون.یه راه‌هایی برای فرار از این حسادت غیرمنطقی هم پیدا کردم.اینجور چیزا درمان نمیشن فقط میتونی خفه‌شون کنی.

زمان امتحانات رسید.چرت مثل همیشه.من همیشه تایم امتحانات رد میدم و این دفعه هم همین شد.این ترم تقریبا بیشتر درس‌ها رو با هم خوندیم و تقریبا همه‌مون خوب بودیم.(بجز یکی که الکمغ افتاد ) هواپیما،اعتراض،اخبار بد،دو دستگی،شهادت یا ترور و کلی چیزای دیگه سرازیر شد سمت ما.جمع شدن دردها.درد من نبودن به طور مستقیم ولی خب غیرمستقیم که اثر میزارن.

امتحانات تموم شد و چند روز بعدش،جمعه خونه حسن و بعدش راه‌آهن و زنجان.تا کریمی‌پور گفت کلود شانن،انگاری رمز گرفتگی دل من رو زده بود.عصبی بودم،هنوز هم نمیدونم چرا و چم بود.خیلی عصبی بود و غمگین.اولین بار بود که به معنی واقعی کلمه غمگین بود.اشک پشت چشم جمع،گلو ز بغض گرفته.

زنجان تموم شد و برگشتیم.

از شنبه‌اش ترم شروع میشد.نه صبح دانشکده بود.فرست تسک:تیک.

کلاس جامد شروع شد.سکند تسک:تیک.

آزمایشگاه تشکیل نشد و رفتم طبقه سه نشستم.ترد تسک:تیک.

ساعت شد هفت هفت‌ونیم.فورت تسک:تیک.

برگشتم خونه شام خوردم و یکم کتاب خوندم.فیفت تسک:تیک.

شب زود خوابیدم.سیکست تسک:تیک.

و در نهایت یک هفته ادامه دادم و سونت تسک:تیک.

خوشحال نبودم.حداقل خودم اسمشو خوشحالی نمیزارم.من خیلی با موفقیت‌هایی که بقیه باهاشون جشن میگیرن حال نمیکردم.مثلا موقعی که راهنمایی نمونه دولتی قبول شدم که در اسکیل خانواده معتاد و خیز موفقیت محسوب میشد خیلی کار خاصی نکردم و بعد فهمیدن خبر نشستم بقیه فیفام رو بازی کردم.یا من هیچوقت توی اون بیرون رفتن‌های بعد قهرمانی با بچه‌ها شرکت نکردم ولی دوست داشتم وقتی با به عنوان سهمیه عضو تیم بزرگسالان دسته یک شدم یکی تبریک بگه بهم و شاد شده بودم.به نظرم موقعی که آدم آپ‌گرید میشه باید خوشحال باشه نه حتی موقع آپدیت شدن!

برعکس ولی من از شکست خیلی ناراحت میشدم.بازی گروهی قهرمانی کشوری سال آخر جوانان که با اشتباه مربی و با یک اختلاف باختیم،بازی نیمه نهایی سال آخر نوجوانان که تا پنجاه ثانیه آخر بازی پنج تا بالا بودیم ولی چون علی ذوقی پوشش نداد تا پاشا مجبور بشه فول کنه که بعد اعتراض کنه و تکنیکال بگیره و پنج خطا بشه تا ما بازی برده رو تو پنجاه ثانیه از دست بدیم،یا اون موقع که پنالتی‌های جواد تو بازی با تهران گل نشد تا با یک امتیاز اختلاف بهشون ببازیم،یا موقعی تو استخر هر چی پا میزدم جلو نمیرفتم،یا سر قبول نشدن تیزهوشان،مشروطی ترم دو،ترم تابستون خواجه نصیر و همه لحظات مزخرف دیگه زندگی.این لحظات کش میان،عین پنیر پیتزای پیتزا و مثل پنیر پیتزا هم به مو بندن،میتونی یه انگشت بهشون بزنی تا از بین برن یا همینجور مثل وقتی که اسلایس پیتزا رو میکشی و پنیرش کش میاد این لحظات و کش بدی و دنبال خودت بکشی.

دلم برای خیلی‌ چیزها و آدم‌ها تنگ شده ولی کنار سبز و مشرف به دانشکده یه چیز دیگه‌ست.ترم دو رفتیم اونجا و تقریبا با حال‌های مختلف در ترم‌های مختلف اونجا نشستم و به بچه‌ها نگاه کردم.قبل امتحان فیزیک ۲ ورودی خودمون که افتادم یا قبل امتحان فیزیک ۴.

اون شب استوری یکی از بچه‌های نودوهشت رو باز کردم.یه متنی نوشته بود.قشنگ بود،بهش دایرکت دادم و تشکر کردم ازش،اولین بار بود که اینکارو میکردم.

تو این مدت یوقتایی فکر میکردم مشکل از اجتماع و تو اجتماع بودنه،یوقتایی فکر میکردم که مشکل از شبکه‌های مجازیه،یوقتایی مشکل از دنیاست،یوقت از خودمم و.ولی مشکل هیچکدوم از اینا نبود،مشکل کرکتر(با لحن شانت خوانده شود)یا همون کاراکتر بود.فکر کنم تو طبقه‌بندی ادبیاتی ما سه مرحله داریم.تیپ،کاراکتر و شخصیت!از تیپ خیلی‌ها گذر میکنن ولی شاید به کاراکتر نرسن،از اونایی که میرسن یه تعدادی تو همون کاراکتر میمونن و یه عده میرن تا به شخصیت برسن،از این آدما یه تعدای هم به شخصیت میرسن و یه تعدادی برمیگردن به همون کاراکتر!

از تیپ گذشتم،تا دو سال دیگه شاید برسم به کاراکتر و اگه رسیدم بهش تا آخر عمر باید تلاش کنم تا برسم به شخصیت:)

ویش می لاک!

 

پ.ن:خیلی چیزای ریز دیگه هم بود.ریزه‌کاری‌هایی که ادم دوست داره درموردشون حرف بزنه ولی باید چالش کنه!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها