سلام
داشتم به این فکر میکردم که وقتی دلم میگیره،بعدا دل گرفتن رو تعریف میکنم،چه کارهایی میکنم.نخستین اقدام باز کردن هشت کتاب سهراب یا سیاهمشق ابتهاج هستش.ولی اقدام دوم رو بیشتر دوست دارم،باز کردن سیو مسیجهای اینستاگرام.ویدیوها و عکسهایی که در حالهای مختلف سیوشون کردم.
دلم شبا میگیره.بعد از دیدن ویدیوهای اجرای گروههای راک و خوندن باهاشون یا رقصیدن با آهنگهایی که هیچکس باهاشون نمیرقصه.ما به قول حسن افسردهها رو معمولا با حال بد یادشون میمونه مردم.میدونی یا بلد نیستیم خوشیامونو شیر کنیم یا اینکه تو خوشیامون کسی نیست.
دلم میخواد یکی منو بشنوه.شاید نوعی التماس بشه در نظرش گرفت.نمیدونم،مهم نیست هر چی که میخواد اسمش باشه.
هوس کلاس سوم دبیرستان رو کردم.کلاس پر پنجره ته راهرو.صبا من زودتر از همه میرسیدم با اینکه خونهم یه استان دیگه بود.میشستم رو صندلی بلند معلم و اومدن بچهها رو میدیدم.بعد فریور میومد.معلوم بود تا چهار پنج صب بیدار بوده.یه سلام عزیزم میگفت میرفت میز پشت میز ما یعنی میز آخر میشست سرشو میزاشت رو میز و میخوابید.بعد علیبابا میومد و میگفت چطوری عزیزم بعد میرفت میشست پشت میزمون و با لبخند ژود بقیه رو نگاه میکرد.زنگ ناهار و ظرف غذاهایی که شیر میکردیم بعد میرفتیم سر کلاس بیست دقیقه باقی مونده رو میز گرد تشکیل میدادیم.من و علیبابا و فریور و سقا با حضور افتخاری استاد اشکان و شروع میکردیم ریدن به هالیوود یا صحبت درمورد عملکرد دیشب خط دفاعی بارسلونا و اینکه لیورپول باید دفاع بخره یا مهاجم.بعدم به صحبتهای اساتید گوش میدادیم و با ذکر خسته نباشید میرفتیم خونههامون.این زندگی کحاش بد بود آخه که ولش کردیم؟!
مثل باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد:)
میدونی به نظرم شادیها از دل غم بیرون میان.از دل دل گرفتگیها و دلتنگیها.از دل اشکها.
آسمون تیشهات شکسته
من دیگه رو پام میمونم
منو از تنم بگیری تو ترانههام میمونم:)
آدم معمولا تو موفقیتها و شادیهاش تنهاست.درست لحظه قبل از خواب رفتن ساعت یازده دوازده شب،به خودت افتخار میکنی یا قند تو دلت آب میشه.
بعضی وقتا دلت میخواد یکی گوشات بده اما نیست.خب ایرادی نداره بهرام خان که هست.بهرام خان کیه؟بهرام خان شکارچی روی ملافه دوران کودکیمه این.روز میندازم روم و باهاش حرف میزنم.
امروز برای مامانم برنامه نوار رو نصب کردم.گفت یه کتاب خوب خودت بخر.منم یک عاشقانه آرام رو خریدم دادم بهش و خوشش اومد.اون حس عجیبی که همراهم بود یکم ولم کرد.
زندگی شده مثل شعرای بوکوفسکی.همونقدر که رو مخه بهت میگه این زندگی کوفتی رو ادامه بده.داشتم اون روز به مبینا میگفتم اگه ارشد کانادا بودم دکترا میخوام برم یه کشور اروپایی.ابی گوش دادن تو ونیز یا نامجو گوش دادن وسط سنترال پارک،کدومش میتونه جذابتر باشه؟
بعضی وقتا فکر میکنم اگه مردم و به این روزها نرسیدم چی؟!یا شدم معلم دبیرستان سلام و یه خونه گرفتم تو اکباتان و عصرا گلهامو آب دادم و به اتوبان زل زدم.خب اینم احتمالش هست.
اینکه میبینم آدما حالشون خوب شده برام قشنگه.حتی بعضی وقتا باعث میشه احساس کنم منم حالم خوبه.حال خوب دیگه چیه مرد!!زندگی مثل آهنگهای سیاوش قمیشیه.همونقدر که گریه میکنی،همونقدر هم حال دلت خوب میشه.
شعر پایین رو تو سیو مسیجهام پیدا کردم.آذر و فرهاد تو سریال شهرزاد میخوندنش:
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
-پروین اعتصامی
پ.ن:
گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه.
درباره این سایت