سلام

همه چیز از جملهجمع‌های بیشتر از چهار نفر رو نمیتونه تحمل کنه شروع شد.»بهش که فکر کردم دیدم درسته.فرقی نمیکنه ادمای این جمع کی باشن انگار تجمع بیشتر از چهار نفر برای من قغله.حالا کاری که من کردم این بود که این عدد رو به یک تقلیل دادم.تحمع بیشتر از یک نفر قفل شد.فعلا باید سعی کنم با خودم کنار بیام و کنار اومدم.بجای نفر دوم یا سوم یه چیز دیگه اضافه کردم.

هفته‌ی گذشته سعی کردم یه چیزایی رو تجربه کنم.دور شدن و فاصله گرفتن از آدما یکیشون بود.دیشب پریشب امیرحسین داشت همینجور حرف میزد که من یهو نوشتم اجتماع و جمع شدن خیلی هم چیز جالبی نیست و الان ترجیح میدم منزوی باشم.یادمه وقتی اولین‌بار نمایش هر کسی روز میمیرد یا شب من شبانه‌روز رو دیدم،با خودم به این نتیجه رسیدم که با کنار هم بودن مشکلات شاید حل نشن ولی یکم قابل تحمل تر میشن.ولی فکرم مزخرف بود یه چرت واقعی.معلم ادبیات چهارم دبیرستان مون میگفت یه دوست داره که فقط برای خریدن رومه از خونه بیرون میاد و کاملا منزوی‌وار زندگی میکنه.چقدر حال کرده بودم با اون کارش.میدونی ما آدما خیلی کمتر از اون چیزی که فکرشو بکنیم به یه ور هم دیگه نیستیم.سال اول دانشگاه این مسئله خیلی برام جا افتاد.بابام همیشه میگه دوست و رفیق به هیچ درد آدم نمیخوره.کسی که از بچگی تا حدود سی و پنج سالگی کلی اهل رفیق و عشق‌وحال بود اینو گفت بهم.متاسفانه یه چیزایی رو درست میگه.حرفای مهران مدیری تو کتاب باز خیلی قشنگ بود.بحث‌های روزانه‌مون خیلی چرت شده و حتی حرف زدن درمورد فوتبال هم تکراری شده برامون.این هفته دیالوگ‌هام با محمدصادق از دیالوگ‌هام با رضا و آریا و آرش و سحر و مبینا هم بیشتر بود.اون روز‌ رضا سر کلاس بهم سلام داد و من حتی متوجه نشدم چون حواسم به حرفای دشتدار بود و اریا بهم گفت آقا بهت سلام داد.منم برگشتم از رضا عذرخواهی کردم و جوابشو دادم.البته قبلش سلام کرده بودیم بهم.این ماجرا باعث شد فکر کنم.فکر کنم به اینکه من چقدر با رضا درمورد سینما حرف میزدم،با آرش درمورد فوتبال و فرمول‌یک،با آریا چرند و پرند میگفتیم و می خندیدیم حالا کنار هر کسی که وایمیستم یا میشیم فقط سکوت میکنم و تا اونا چیزی نگن منم چیزی نمیگم.

دیشب شروع کردم خوندن ادامه کتاب دختری در قطار.حدود نود صفحه‌اش مونده بود.وقتی تمومش کردم خودم پشمام ریخت.خیلی وقت بود بالای ده بیست صفحه نمیتونستم بخونم.

خیلی دارم میرم سمت ادبیات روسیه.میدونی به نظرم ادبیات روسیه و روس‌ها حرف برای گفتن دارن و قرار نیست همش جنایت و خیانت و عشق‌های مسخره رو بخونی.فعلا مرگ ایوان ایلیچ رو خریدم و بعدش احتمالا مرشد و مارگاریتا.

خلاصه اینکه حق با داستایوفسکی بود درمورد غایت آدم در روابط اجتماعی.

از اول باید بهش اعتماد میکردم:)


مشخصات

آخرین جستجو ها