طبق باور اگزیستانسیالیستها زندگی بیمعناست مگر اینکه خود شخص به آن معنا دهد.
سلام
اگه که اگزیستانسیالیسم رو در گوگل سرچ کنید و وارد ویکی پدیا بشید وسط همون خطای اول به این جمله بالا برمیخورید.یادمه شب روزی که کنکور دادم این جمله رو خوندم و امروز صبح دوباره بهش فکر کردم.خیلی دوست دارم این جمله رو حتی اگه نفهمم معنیش دقیقا چیه.به این فکر کردم چقدر میتونم به زندگی خودم معنا بدم چقدر؟!
پرده اول:تصمیم
کرایف درمورد مسی میگه که تفاوت بزرگ مسی با بقیه اینه که مسی میتونه توی یک زمان خیلی کم تصمیمش رو عوض کنه و هی این کار رو تکرار کنه.امروز رفتم بازی تیم دسته یک کرج رو دیدم.تو همون سالنی که قبلا خودمون توش تمرین میکردیم،همون مربی،حتی آقا سعید هم برگشته بود.آقا سعید و بداخلاقیاش تو زمین و شوخیاش بیرون زمین.من چهارسال پیش یه تصمیمی گرفتم.تصمیم گرفتم درس بخونم و ورزش رو بزارم کنار.میدونم خیلی صفر و یکی عمل کردم ولی من نمیتونستم تو اون سن و وضعیت جفتش رو ببرم جلو.نتیجه شد فیزیک بهشتی،انتخاب سوم از دوازده انتخاب پر شده تو برگه انتخاب رشته.الان دو سال و نیم از اون شبی که کل خانوادهای که سالهای سال من یا بهتره بگم ما رو تنها گذاشته بودن،بهم زنگ میزدن و تبریک میگفتن میگذره.کلی حرف کلی آدم کلی اتفاق گذشته.کلی گریه کلی خنده کلی بالا کلی پایین.الان میخوام به خودم اعلام کنم که تصمیم چهارسال و نیم پیشت درست بوده پسر!
پرده دوم:کوبی برایانت
هفته پیش کوبی و هلیکوپترش سقوط کردن.راستش من خیلی کوبی رو دوست نداشتم چون پاس کم میداد و کلا بازیکن بازیسازی نبود.یه مربی بود تو کرج که یک سال شد مربی نونهالان استان و بخاطر لج بابام منو برنداشت.یه بار سر تمرین گفت آقای کوبی برایانت کارمند باشگاه لیکرز هستش یعنی هشت صبح کارت میزنه وارد باشگاه میشه صبونه میخوره با تیم تمرین میکنه بعد تا هزارتا شوتش رو نزنه نمیره خونه.چقدر ما هم مثل کوبی کار میکنیم؟کوبی به این معروفه که با وجود مصدومیتهای مختلف بازم برمیگشت و بازی میکرد و تو زندگی الان هم این افتادنهای واحد و نمره کم شدن ها عین مصدومیت میمونه،باید برگشت حسن.میدونی به نظرم آدم تو مسیر زندگی،با وجود همه اتفاقات و سختیها باید باز هم تلاش کنه.وازه مدنظرم برای تلاش(attempt)هست.آدم باید هی اتمپت کنه و هی اتمپت کنه تا بالاخره یکی از این اتمپتها نتیجه بده و آدم رو دور بیوفته و به قول ما بسکتبالیها on fire بشه و آدم آن فایر شده سخت میشه مهار کرد.آندروود میگه شانس با آدمی همراهه که بیشتر تلاش کنه.
پرده سوم:جهان
امروز فیلم جهان با من برقص رو دیدم.عاشق این فیلم و علی مصفا شدم.میدونی یجورایی شبیه کاراکترهایی بود که صابر ابر بازی میکنه فقط غمش کمتر بود.یجا بود جهان با دخترش راه میرفت و حرف میزدن،چقدر دلم خواست دختر میداشتم.چقدر حرف جواد عزتی رو دوست داشتم که میگفت هیچوقت هیچچیزی به طور کامل تموم نمیشه هیچی.به این فکر کردم وقتی من به میانسالی برسم زندگیم چجوریه.آدمی که هستم،آدمایی که میبینم،هنوزم نالهم یا نه،اصن به اون سنها میرسم.
پرده چهارم:اوضاع کتابی
ناتور دشت تموم شد.راستش دوسش نداشتم.دختری در قطار رو شروع کردم و راضیام.چرا همش تو فاصله بین دو ترم یه کتاب از یه نویسنده زن میخونم؟سال بلوا و سمت آبی آتش هم امروز رسید.امیرحسین حلقه میخواد راه بندازه و نزدیک خونهمون بوکلند باز شده:)
حالم خوبه.از تو و درون خوبم،شاید خیلی نه ولی حسم خوبه.
چقدر دلم میخواد بلد بودم چیکار کنم تا بقیه هم حالشون هر چند کم بهتر بشه.
پرده آخر:
مونولوگ پایانی فیلم جهان با من برقص:
آدما باید زندگی خودشون رو بکنن و اگه شد و دوست داشتن گاهی کنار هم باشن.کنار هم باشن و بیحوصله باشن.کنار هم باشن و دعوا کنن.کنار هم باشن و شاد باشن.کنار هم باشن و زندگی معمولیشون رو بکنن.کنار هم باشن،همین که گاهی باشن بسه.
درباره این سایت