سلام
این مدت یجوری بود که آدم دلش می خواست پست بنویسه ولی آخه چی میشد گفت؟!بیخوابیهای شبونه هنوز برقراره،افکار بیجهت و غیرارادی،افسردگی که برگشته و این بار دیگه توان جنگیدن باهاش رو ندارم و انگیزه هم نمونده برای جنگیدن باهاش،امتحانات پشت سر هم میانترم،دانشکدهای که ازش خسته شدم،خونهای که عین سریالهای آی فیلم تکراریه،کتابهایی که میخونم بدون اینکه دلیلی برای خوندنشون داشته باشم،مشاوری که نمیرم دیگه،آهنگ گوش نمیدم،فیلم نمیبینم و هزارتا چیز چرت و اعصاب خورد کن دیگه.
نمیدونم چرا اینجوری شد اصن،نمیدونم.
یکی نوشته بود شادی به معنای کلمه نایاب است.خیلی خوب نوشته بود،اصن همین که کمیاب هم ننوشته بود بلکه نایاب نوشته نشون میده چقدر قشنگ توصیف کرده.
تا اینجای کار هر چی شد و نشد گفتم تقصیر خودم بود یا کوتاهی خودم یا هر چی،ولی از یجا به بعد آدم دیگه میبره.از بریدنهای الکی هم نه بریدن به معنای رستن.این زندگی ارزش مردن هم نداره چه برسه به زیستن.
دیگه کلا بیخیال فضای مجازی و حقیقی شدم و اینجا سنگر آخرم بود که اینجا رو هم بیخیال میشم تا اطلاع ثانوی.مرسی از حسن که باعث حضورم تو اینجا شد و مرسی از اونایی که پستهای بیسروته منو خوندن و مرسی از اونایی که پستاشون رو خوندم.
خدافظ.
درباره این سایت