سلام

با خودم قرار گذاشته بودم که امشب بنویسم ولی الان که لپتاپ رو باز شده جلوی خودم دیدم هیچ نظری نداشتم که چی بنویسم تا اینکه طلوع خونین فریدون فروغی پلی شد!

دیشب حالم خوب نبود.خیلی بد در حد تابع دلتا بی سروته بودم.صبح که پا شدم(بیخیال دانشگاه رفتن شده بودم)کتابی که امیرحسین با امضای گلشنی برای من و چندتا از بچه ها آورده بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.بعدش جنایت و مکافات رو ادامه دادم و هی بین این دوتا کتاب سویچ کردم.تصمیم گرفتم درمورد کتاب بنویسم.شروع کتاب خوندنم از تابستونی بود که اول ابتدایی رو تموم کرده بودم و مامانم برای اینکه خوندن یادم نره اول یه کتاب میداد دستم و میگفت اول این کتابو با صدای بلند بخون بعد برو بازی کن.روزای اول خیلی خوش نمیگذشت ولی کم کم برام این کار جالب شد.سالهای بعدش عاشق این کتابایی شدم که رمانهای بلند کلاسیک رو خلاصه میکردن.مثلا جک و لوبیای سحرآمیز یا بند انگشتی و بینوایان رو یادمه کوتاه شده اشون خوندم.تا اینکه سوم دبستان تن تن خوندم و از اونجا بود که عاشق خوندن شدم.خوندن و تصور کردن.کتابها موجودات جالبی هستن.باید براشون وقت بذاری و اگه مودت به کتاب نخوره حتی اگه اون کتاب شاهکار و این حرفا باشه در نظرت چرتی بیش نمیاد.کتاب هم باعث میشه آدم از تنهایی فرار کنه و هم باعث تنها شدن میشه!مخصوصا اون لحظه که کتاب رو میبندی و برمیگردی به دنیا و لجظه خودت.یکی از کارهایی که وقتی حالم خوب نیست میکنم این هست که پا میشم میرم یه کتابفروشی و بدون اینکه کتاب خاصی مد نظرم باشه برای خریدن،تو کتابفروشی میچرخم و کتاب میخرم.داشتم به سه تا کتابی که الان دارم میخونم فکر میکردم و به بی ارتباطی شون.جنایت و مکافات داستایوفسکی،تحلیلی از دیدگاه های فلسفی فیزیکدانان معاصر از گلشنی،مردی در تاریکی از پل استر.سه کتاب با سه دنیای متفاوت و تنها توضیحی که برای این اتفاق دارم اینه که الان تنهام و به دنیای این آدما و کتاباشون پناه بردم.

خب کمی از این فضای چرت و خشک کتابی فاصله بگیریم و بریم سراغ زندگی.

نت مادری رو وصل نمیکنه و خسته شدم از چک کردن سایتهای خبری که همش درمورد مهناز افشار و اغتشاشگران نوشتن!!

امروز قرار بود الکترومغناطیس مزخرف رو بخونم که مالید و نشد و خداروشکر که نشد!!

کلوزآپ کیارستمی رو دیدم و همین!!

بهشتی گات تلنت گذاشتن تو دانشگاه!!(بهشتی گات خلت اند قربان باید بزارن)

از فردا یا شاید هفته بعد قراره شانت جای احمدآقا بهمون کوانتوم بگه و من دقیقا نمیدونم چرا خوشحالیم!!

داشتم نوشته هایی که تو نت گوشیم نوشتم رو مرور میکردم و نگاه شون میکردم که رسیدم به این:

قسم به باریکه نور تابیده از پنجره نامریی
قسم به من بی‌همراه،میان این حجم تنهایی

قسم به شعر شدنم جای شعر گفتنم برایت
قسم به بی‌باده مست شدنم به هنگام دیدارت

قسم به بیهودگی مشاور و قرص و دیازپام
قسم به ژلوفن بودن خنده‌هات برای  سردرد هام

قسم به خندیدنم به هنگام حرف‌هات
قسم به اشک‌هام به وقت نبودن‌هات

قسم به تو که رفتی و نشدی همراه
قسم به من که ماندم و شدم گم‌راه

 

قصه اینه که یه وقتایی خوب نیستی یعنی هر کاری کنی تا سعی کنی به خودت بقبولونی که ببین من خوبم ببین دنیا هنوز قشنگیاش رو داره،ولی نمیشه چون اصل حالت خوب نیست.نیاز دارم کامبیز حسینی یه برنامه بسازه فارغ از مسائل ی بیاد بشینه پشت میکروفونش یکم حرف بزنه برامون حالمون گرفته بشه له بشیم بلکه از این وضع دربیایم.یا نامجو یه آلبوم بده یا هومن سیدی فیلم بسازه نمیدونم یکی یه کاری بکنه وگرنه گور بابای جوکر تاد فیلیپس و فیلم هالیوودی تارانتینو و آهنگای بیلی عیش و اد شیرن و اون اوسکولای آمریکایی و غربی.غم،چیزیه که ورژن هر کشور با ورژن کشور دیگه‌اش فرق میکنه.مثلا یه دوست ساکن پاغیس داد زدنای تو کوه مرضیه در آخر تهران من برای فروش رو نمیتونه درک کنه یا وقتی نامجو میخونه دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده رو چجوری میخوای برای یه کانادایی توضیح بدی تا عمق وفا نداشتن رو بفهمه؟!

خلاصه به باد رفتیم به هرچه که وزیده بود پیش از ما!

پایان نوشت:طلوع خونین از فریدون فروغی و خداحافظ.

 

 

یکی آمد با پتک سیاه

پرواز را کشت.»

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها