او آمد
ناگهانی و آهسته
همچون سقوط برگ پاییزی درختی تنها در حیاط خانهای قدیمی
مانند حیاط پر برگ بود
پر حرف بود
پر گلایه
پر اشک
پر خنده
پر اشک و خنده
کم کم رخنه کرده
جا باز کرد
مساحت کوچکی از دل را از آن خود کرد و آنجا شروع به ساخت و ساز کرد
تیشه زد به دل
ویران کرد و دوباره ساخت
خانهای پر از پنجره و بدون در
اما حیف.
دستهایم گرمی احتمالی دستانش را حس نخواهد کرد
و غرق چشم های خستهاش نمی شوم
اما.
صدایش همچنان اثر میگذارد
بر این خانه دل مخروبهی غم زده
کلمات شکست را میپذیرند
آن هم نه در وقت اضافه
در همان نیمه اول
کلمات را حذف میکنی
گفتن را حذف میکنی
شنیدن را حذف میکنی
یعنی نمی شود بدون حرف به کسی نشان داد که.
نشسته توو دستام
پرنده ای غمگین
به من میگه: پاشو!
به من میگه که نَشین
چه رنجیه توو صداش
چه بغضیه توو چشاش
میگه بزن به جنون
که عاشق من باش
بلند شو از کابوس
خورشیدو پیدا کن
بگو به دنیا: نه!
قفل درو وا کن
بخند دیوونه
توو این روزای مریض
برای این مردم
اشکاتو دور نریز
بکش سر دنیا
فریادی از شادی
برقص دیوونه
با برج آزادی
حرفای قلبت رو
بذار بیاد بیرون
بکش رو دیوارا
رویاهاتو با خون
گیتارتو بردار
سر بده آوازو
به خاطرت بسپار
لحظه ی پروازو
بپیچه توو دنیا
صدای عشق و جنون
توو این سکوت محض
بخون. دوباره بخون.
می میره توو دستام
به یاد باغ و درخت
پرنده ی غمگین
پرنده ی خوشبخت.
سید مهدی
(متن کپی شده از یک سایت و از درستی و کاملی آن اطلاعی ندارم)
پ.ن:رجوع شود به آهنگ روز آزادی از گروه کیوسک
سلام
پرده اول:
توی موسیقی راک،جای ترانه سرا و اینجور چیزا مینویسن لیریکس اند ووردز تقریبا یعنی متن و کلمات.جذابه نه؟!جای یه خط نوشته یا یه بیت شعر،فقط یه ترکیب کلمات بنویسی بدون فاعل،بدون مفعول و از همه مهم تر بدون فعل.
زندگی هم گاهی اوقات همینجوری میشه.بدون فعل.انگار زندگی و خودت تو قالب کلمات توصیف میشن.خسته،بیحوصله،خندون،دیوانه،بیخواب،پرخواب،یا مثلا خسته بیخواب خندون یا هر چی.
پرده دوم:
عصیان.کلمه ست بسیار عجیب.یه بنده خدایی میگفت ایرانیها کلا آدم های غمزده ای هستن چه جوانهای دانشجو چه مهاجران لسآنجلسی.به نظر من ما غم زده نیستیم ما عصیان گری رو بلد نیستیم.بلد نیستیم چند وقت یه بار بهونهای پیدا کنیم و چه تنها چه دست جمعی دهان های مبارکمان را تا بناگوش باز کنیم و به قول هنک به نابرابری ها بخندیم ولی بجاش میتونیم از سقراط و افلاطون و فلوطین و اسپینوزا و کانت بگیر بیا تا تارانتینو و نولان و ترامپ و داستایوفسکی و انیشتین و بهمن فرمان آرا و اصغر فرهادی و غیره و ذالک هی چرت و پرت ببافیم و از عقاید چرت و پرت تر خود دفاع کنیم.باحال ترش اینه که تا وقتی میبینیم یه نفر یا یه عده نیششون بازه و صدای خندشون تا ایستگاه هفتم تلهکابین توچال میره،چه مذهبی چه لاییک چه روشن فکر چپ چپ نگاهشون میکنیم و یه چندتا دری و وری میگیم.به قول کامبیز حسینی ملت(ملت ش فقط از کامبیز حسینی هست)،ما نه غمزده ایم نه افسرده نه هیچی،ما عصیان گر نیستیم.اصلا به من چه که ملت چیهان.برگردیم سر اصل ماجرا،عصیان گری شما چیه خواننده گرامی؟!مثلا مشروب میخوری یا سیگار میکشی یا میری ولگردی و متلک میگی و میشنوی یا میرقصی یا با سرعت صدوبیست کیلومتر بر ساعت چمران شمال رو درمینوردی و زیر لب تو تهران دیگه شده پر مازراتی رو میخونی؟!به نظر من اینا عصیان نیست همینجور که گفتم قبلن اینا فراموشیه.سوال: فرق فراموشی و عصیان؟؟کارها از جهت فراموشی همیشه جواب میدن و میتونن عادت بشن ولی عصیان یه چیز خاصه(مثل دفعه اول که یچی میزنی).عصیان رو باید کشف کرد.عصیان هر روز میتونه اتفاق بیوفته وقتی تو مترویی و داری برای زنده موندن تلاش میکنی یا موقعی که سوار بر تاکسی سعی میکنی خیلی ریز و یواش خودت رو به کناریت نزدیک کنی یا وقتی موقع عصر سمفونی پنجم بتهوون گوش کنان از کوچههای نمناک برگ زده ولنجک در حال گذری.خلاصه در پی عصیان خود باشید ولی بدانید و آگاه باشید که عصیان امریست درونی و نه بیرونی!!
پرده سوم:(بایت چرندیات پرده دوم ببخشید)
در پایان شعری کوتاه و مزخرف از آنا آخماتووا:
به خود یاد دادم که عاقل باشم و ساده زندگی کنم
به آسمان بنگرم و خدا را شکر گویم
دم غروب انقدر راه بروم
که خسته شوم و جان نداشته باشم به دلواپسی ها گوش دهم.
وقتی برگهای گیاه روییده در مسیل رود خش خش می کنند
و میوه های زرد و سرخ سماق کوهی بر زمین می افتند
در باب ویرانی زندگی، زوال و زیبایی
شعرهای شاد بگویم.
آن وقت به خانه که باز گردم
گربه ای پشمالو کف دستم را لیس می زند و خرخر می کند
از برجک کارخانه چوب بری در کناره دریاچه
روشنایی آتش پیداست
تنها فریاد لک لک نشسته روی بام
گاهی صدای سکوت را می شکند.
اگر تو بیایی و به در بزنی
بعید نیست که نشنوم
پرده آخر:
انسان واقعی ممکن است نابود شود ولی هرگز شکست نخواهد خورد.
پیرمرد و دریا-ارنست همینگوی
جنگل،خیابانهای خالی،ساختمانهای تیره،پنجرهای روشن که شما را به فکر وا میدارد.شاید در یک زندگی دیگر فراموش کرده اید لامپی را خاموش کنید،شاید هم کسی هنوز منتظر شماست.تو جایی همین نزدیکی ها خودت را مخفی کردهای اما به چه نامی؟من آن خیابان را پیدا خواهم کرد.ولی،روزها میگذرند،زمان میگذرد و من هر بار به خودم میگویم دفعهی بعد،حتما،پیدایت خواهم کرد.
پرسههای شبانه-پاتریک مودیانو
تا حالا شده با یکی تو ذهنت حرف بزنی؟!دیدی چه کیفی میده.میشینه جلوت یا کنارت بعد تا هر وقت بخوای باهاش حرف میزنی،میخندی،گریه میکنی یا اصن پیتزا میخوری با نوشابه.تو ذهنت آسمون آبیه،درختا برگای سبز دارن،اشغالا داخل سطل اشغالن،درسها پاس شدن،کارها انجام شدن،جای خندههای روی لباست نه توی دلها.
دیشب تو ذهنم داشتم با یکی حرف میزدم.از خاطرات گذشته میگفت.نشسته بودیم تو یه کافه شلوغ.زمستون بود.به قول سوگند گوله برفا میرقصیدن ولی من گرمم بود بر خلاف سوگند که نه شومینه گرمش میکرد نه کرسی.اخه میدونی تو ذهن من گرمی و سردی،دوری و نزدیکی،قهر و دعوا،بدی و خوبی،زشتی و خوشگلی معنی نداره،فقط باید بخندی همین.کار سختیه؟!یه بارم داشتم زاده هنوز زاده نشدهام بازی میکردم.بچه حلال زاده به داییش رفته بود.تا نصفه شب بیدار بودیم و حرف میزدیم و میخندیدیم.جدا دیدی خنده یه بچه چقدر قویه؟!تا حالا تو مترو خندیدن یه بچه رو دیدی؟! دیدی وقتی میبینی میخندن افتادن بار دوم درس ریاضی دو رو هم یادت میره؟!دیدی وقتی میبینی میخندن میفهمی چقدر احمقی که توام نمیخندی و عوضش با اخم به شیشه مشکی واگن مترو زل زدی و عظمت اخمهاتو نظاره گری؟!
هراکلیتوس میگه زندگی در اثر اضداد به وجود میاد یا همچین چیزی.کمدی هم در همین اثر به وجود میاد.در اثر بودن چیزی که نباید باشه.زندگی کمدیای بیش نیست.بعضیا میگن کمدی الهی هستش بعضی ها هم میگن کمدی انسانی.ولی من میگم نه الهی هست نه انسانی بلکه کمدی موقعیت هست.دیگه این که کمدی موقعیت چی هست رو خودتون برید بخونید من که نمیتونم همه چیزو بگم که.و در اینجا این نوشته چرت پایان میابد.و تاااااااماااااام.
-خوشا به حال شما دورها که هر چیز خوبی پیش شما در دورهاست
همه چیزهای خوب از دورها میرسند
نسیم ها
باد ها
طوفان ها
از دورها میرسند»
محمد صالح علا
چشمهایش هنوز بسته است.انگار در جهانی قدم میزند که به جهان ما شباهتی ندارد.این غم عمیق،صورتش را از همیشه زیباتر کرده است.بعضیها زیباییشان از جنس رنج است.برای همین هر چقدر دردهایشان بیشتر میشود عمق زیباییشان هم بیشتر میشود.
گفتگو در تهران-سید مهدی
پ.ن:چه خوش گفت.
سلام
چهل و هفت دقیقه از شروع شنبه میگذره.و میخوام از هفته قبل حرف بزنم.هفتهی عجیبی بود و طولانی!!با کوتاه کردن موهام با شیش شروع شد.لیورپول قهرمان شد تا دنیا هم بالاخره یکم با ما لیورپولیا مهربون بشه و خب بقیه هفته هیچی نشد.
حرف حساب:بعضی وقتا آدم طغیان میکنه.اونم از درون.دلش میخواد بزنه همه چیزو بشه،با سر بره تو کمد،خودشو از پنجره بندازه پایین بعد تیر چراغ برقو گاز بزنه و. .ولی هیچکدوم از این کارا رو نمیکنه و میریزه تو خودش و بعد اروم میشه.امشب به یار دیرین گذری زدم.به کامبیز حسینی الگو کودکی.طرفای ده و نیم بود که رو وصل کردیم و از میان کانالها و گروهها و افراد میوت شده چند نوتیفکشین میوت نشده داریم.کامبیز بود که برنامه این هفتهاش رو آپلود کرده.مدتی بود که گوشش نداده بودم دلمم تنگ شده بود براش و عنوان برنامه اش جالب بود:تنهایی خر است! به نظر خبری از گیرهای یش نبود یا کمتر قرار بود گیر بده در نتیجه گزینه استارت دانلود تلگرام ایکس رو زدیم و به انتظار نشستیم.بعد خوندن دو بخش از بارون درخت نشین به کامبیز گوش دادیم.حال ندارم بگم چی میگفت خودتون گوش بدید اگه خواستید.امشب یاد بچگیم افتادم.ایام دیده نشدن و دوست داشته نشدن و دوست نداشتن عین یه عقده چسبیده بهم جوری که نمیتونم بپذیرم کسی دوستم داشته باشه و نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم.از بیرون زندگی خوب و لاکچری داشتم در بعضی اوقات ولی از تو.
بگذریم.امشب درمورد کلمات قرار بنویسیم.دیدید بعضی اوقات آدم فکر میکنه کلی حرف داره و از دار دنیا فقط گوش یه دوستش رو میخواد با یه کنجی که دوتایی تا خود خروس خون حرف بزنن ولی تا میاد حرف بزنه بوم!خفه میشه.مرحوم ند استارک میگه جملهای که قبل کلمه ولی بیاد هیچ ارزشی نداره.(البته با این کلمات نه یکم کلمات فارسی سخت طور بکار میبره)پس بنابراین جمله قبل ولیم مزخرفه و موافقم.همین الان که دارم مینویسم در بالکن بازه و یکی از دوستان همسایه آهنگی به نظر از تتلو رو تا ته زیاد کرده و داریم لذت میبریم کل محل.مرسی همسایه!!
خب برگردیم به دومم،همون که آدم خفه میشه.این خفه شدن اینجوریه که آدم کلمات رو تو مغزش داره ولی کلمات جمله نمیشن.به همین مناسبت فرخنده تصمیم گرفتم هر چی کلمه تو مغزمه بریزم بیرون:
انتگرال فوریه،امتحان نجوم،شیملس(shameless)،فلسفه،دانشگاه شریف،اپلای،فاکینگ آمریکا،نیویورک،تئاتر شهر،صادقیه،نفرین قحطی زدگان،سرخپوست،مترو صادقیه،شب،خوابگاه،میراث آلبرتا،دو ماه بیفوتبالی،شام نخوردم،امیرحسن،علی بابا،حضرت راجر واترز،امام نامجو،دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده،بیعرضهام از بچگی،فینال ان بی ای چرا ساعت پنجه صبه آخه،افلاطون،مبینا،پی اس فور رو جمع کن لعنتی،فلوطین،ما هیچ ما نگاه،(همسایه شادمهر گذاشت:))،50cent،اقبال لاهوری،وقتی زندگی یه تئاتر مزخرفه،در دنیای تو ساعت چند است،در دنیای ما ساعت چند است،در دنیای آنها ساعت چند است و فریاد فریاد فریااد فریاااد فریاااد فریا.
ساعت یک و سه دقیقه بامداد شنبه هجدهم خرداد ماه نود و هشت میباشد و ساعت در دنیای شما چند است؟!:)
پیشنهادات هفته:
۱-اپیزود جدید رادیو دیو مدتی هست که اومده و این بار میبرتمون به ایتالیا(radio deev)
۲-سریال شیملس ببینید اونوقت متوجه میشید چقدر خوشبختید و در عین حال بدبخت
۳-البوم نیمه تاریک ماه از پینک فلوید
۴-این:https://www.instagram.com/p/BxWxdvNAnlg/?igshid=1kvmbr6p0ivvw
۵-برنامه پارادوکس از کامبیز حسینی
در پایان متن آهنگ آدم پوچ از آلبوم از پوست نارنگی مدد از محسن نامجو:
مَوا برم تنها بَشُم
تنها فقط با سایَه خو
ساعت تلخ رفتنِن
مو خو بفهمُم غایَه خو
دو روز تلخ زندگی
قصهی تلخ مردنه
امید یک روز زندگی
دنبال خو با گور بردنَ
ای دل دگه گولُم مزن
مِه بِشتِه گولت ناخارُم
برگشتن اینین ای سفر
دنبال خو بِی تو نابرم
آدمِ پوچی مثلِ مه
کجا بریت که جاش بَشت
با چه زبونی گَپ بزنت
تا یکی آشناش بشت
موات از ایجا دور بشم
جایی برم که چوک اَرُم
غیر از خیال خوب خوم
هیچی نَهستَه تو سرم
ای دل دگه گولم مزن
مه بشته گولت ناخارم
برگشتن اینین ای سفر
دنبال خو بِی تو نابرم
دنبال خو بِی تو نابرم
(نوشته روی دیوار:دختران خودیی میکنند،همانطور که پسران گریه میکنند)
سلام
میخوام خاطره بگم.خاطره اولین تئاتری که دیدم.سالن پالیز نزدیکای میدون ولیعصر نمایش زهرماری.برای خودمم عجیب بود که اولین تجربه تئاتر دیدنم یه تئاتر کمدی اجتماعی بود.با حس خود لحظات اجرا کاری ندارم به بعدش کار دارم.از همون شب بود که عاشق شبای تهران شدم و فهمیدم یه چیز اگه بتونه منو تو این شهر پردود و دروغ نگه داره همین شباشه.اسنپ که زدم یه راننده جوون با یه دویست و شیش مشکی اومد.از لحظه سوار شدنم تا لحظه پیدا شدم تو کرج یک کلمه هم حرف نزد و من هم همینطور.چند خط چت با یک نفر تنها ارتباط انسانی اون یک ساعت من بود و فقط من بودم و تماشای شب.گذشت و گذشت تا رسید به دو شب پیش.مسافت کوتاه میدون صادقیه تا متروی صادقیه رو بعد از یه روز پر سر و صدا و بدون تنهایی باید تنها طی میکردم.از بین ۱۰۵۴ آهنگ ذخیره شده تو گوشیم آهنگ آهای خبردار همایون شجریان رو انتخاب کردم و فقط چند آرزوی کوچیک داشتم. هیچوقت به انتهای اون خیابون لعنتی که منتهی به مترو میشه نرسم.میخواستم تمام مساحت تهران زشت رو با پاهام پر کنم.صادقیه،انقلاب،ولیعصر،یوسف آباد،ونک،نارمک،جوادیه،نازی آباد،ولنجک،تجریش و. میخواستم تو بین متر کردنم هر کسی رو دیدم با خنده بغلش کنم حتی درختارو بغل کنم یا تیرای چرغ برق خب اونا هم دل دارن دیگه،دلم خب بغل میخواد.
صورتک های خاموش سبز زرد سرخ
مردانی در انتظار بی ثمر تا چهار راهی دیگر
نی خیره به خیابان در رویای پنجره ای
ای کاش چشمهای تو نقشی می شد
بی رنگ از عاشقان مست
ای کاش چشم های تو پر می شد
بی صدا از اواز کلیان
ای کاش ای کاش ای کاش
ترانه ای بخوان از غربتت
اینجا صورتک ها خاموشند
این مریضی که میخوای دلت بگیره،کل غم دنیا بریزه تو دلت،قار قار کلاغ برات با عظمت بشه،بشینی کنار جدول و به صدای ماشینا گوش بدی و سیگارا رو دود کنی بره،نامجو بزاری که هی بگهجان را چه خوشی باشد/بی صحبت جان جان جانانه بیصحبت جان جان جانانه» اسمش چیه؟!
دلمون پاییز میخواد با کلاس هشت صب دانشگاه.اون کلاسایی که نصفشو خوابی نصف دیگهشم تو فکری.
دلمون هوس وارونگی هوای تهران کوفتی رو کرده.از قصد لباس کم بپوشی که پوستت یخ بزنه.
دلمون سویشرت میخواد.کلاهش رو بکشی کلهات و کسی قیافهات رو نبینیه.
دلمون عصر بارونی میخواد.سر کلاس دانش خانواده ساعت چهار تا شیش نشستی که یهو بارون میزنه و استادم میفهم که بهتره سکوت کنه تا حالشو ببریم.
دلمون:
آکاردئون،تنهایی،سینما قدس،کتابفروشی انتشارات هاشمی،لذت این که رو سکو مترو صادقیه فاطمه آمار یهو میپره جلوت و سلام میکنه،کوههای خیس خورده نزدیک خونه و فریادهای پیرمرد داخل سکوی تاکسیهای مترو فردیس که فریاد میزنهازادگان مستقیم این طرف آزادگان هفتتیر مصباح این طرف»، اون ده دقیقهای که راهم از خونه رو دور میکردم که باهاش پنج دقیقه بیشتر تلفنی حرف بزنم،راهی که اتوبوس سرویس ساعت شیش عصر طی میکرد تا به کرج برسه، میلاد راننده سرویسمون که به هر کی میرسید میگفت ارشیا خیلی با معرفته و منم میگفتم مخلصیم،اون دختره که از کانادا اومده بود و ساکت بود و طرز نگاه خاصی داشت،زنگ تلفن آقای مسلمی و صبح بخیر گفتنای هر روزش،گوش دادن آهنگ راک و متال ساعت پنج صبح و.
میخواد.
هیچکدومم نشد دیگه یه سکوت بده بهمون.تو سکوت بشینیم و هی با خودمون زمزمه کنیم:
هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تیرهای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمیشود»
امروز داشتم آهنگ شاعر همیشه با کلت گروه دوباره رو گوش میدم و فقط زمانی که میخونه:
به دیوار خوردهام
بهم در بده
به این دختر خسته سنگر بده
به دیوار خوردهام بهم گوش کن
تو دیوار رو مثل یه آغوش کن
که ما حالمون بده
حالمون بده
حالمون بده
احوالمون بده
اقبالمون بده
حالمون بده
که ما حالمون بده
حالمون بده
حالمون بده
احوالمون بده
اقبالمون بده
حالمون بده»
هوای فردا افتابیست با احتمال بارش بیحوصلگی و بیاعصابی از گروههای حساس درخواست میشود در خانه بمانند و پرده ها را بکشند:)
خستگی.
فکر کنم هفته پیش بود که داشتم تند و تند قسمتهای فصل سوم سریال stranger thingsرو میدیدم که با خودم فک کردم شاید بعضی وقتا آدما به یکی مثل شخصیت الون نیاز دارن تا خستگی رو از درونشون دربیاره همون طوری که الون اون موجودات رو از درون ویل درآورد البته این تیکه مال فصل دوم بود.بگذریم.مثلا میشد ادم سرشو بزاره رو شونه یکی دیگه بعد خستگیاش سر بخورن و از سرش بیان رو شونه طرف و از اونور بریزن زمین و تموم بشه بره.قبلش خستگی رو بیاید تعریف کنیم.خستگی مانند گردی است که به روی پوست مینشیند سپس جذب شده و به طرف جایی به نام دل میرود و سعی میکند آنجا خانه کند و اگر خانه بکند،بیرون کردنش سخت است.حالا چرا این روضهها رو خوندم چون دوباره خسته شدم و مجددا تختم محبوبترین جای دنیا برام شده و بجای انجام دادن کاری فقط فکر میکنم و باز فکر میکنم و بعد میخوابم و باز این چرخه طی میشود.در هر صورت این نیز بگذرد و به قول سعیبیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران»
مرگ هر انسانی بر حسب طبیعت،در یکی از ماههای زمستان،بهار،تابستان و یا پاییز فرا خواهد رسید ولی مرگ واقعی هر فرد زمانی است که دیگر عشق در زندگی حضور نداشته باشد.»
منسوب به فروغ
(از کسانی که این پست را میخوانند درخواست میشود کلمهای را در بخش نظرات بنویسند با تشکر)
میگن زندگی سرعت گرفته و مردم مدام در حال تلاش و رفتن هستن.چند وقتی بود داشتم بهش فکر میکردم طوری که سعی کردم سرعتم رو کم کنم.البته من کلا سرعتم کمه در مقایسه با بقیه.سرعت زندگی رابطه مستقیمی با آرامش داره به نظرم.سرعتم که کم شد،اروم تر شدم و تونستم بهتر ماجراها رو ببینم و به خودم کمی مسلطتر بشم.این وسط به دوست و رفیق قدیمیم سر زدم یعنی سینما و در کنارش سریال که منو یاد بچگیم میندازه،زمانی که برای ماجراجویی داستان میخوندم.
حرف دیگهای نیست.شاید حرفام تو این دنیا تموم شده و باید مثل قبل شنونده خوبی بشم باز:)
به گویندهای تمام وقت نیاز داریم:))
دنبال چه میگردی؟
او رفته است از این شهر
سال چهارم دبیرستان بودم که به اصرار تنها دوست دبیرستانیم شروع کردم سریال دیدن.فرق اساسی سریال با فیلم اینه که شما توی سریال غرق میشید و میمیرید ولی توی فیلم یکم دست و پا میزنید و آخرش نجات پیدا میکنید.همون سال یه سریالی پخش شد با کلی سروصدا و طرفدار و انصافا خوش ساخت بود ولی من بیشتر از سه قسمتش رو ندیدم اونم بخاطر فشار روحی زیادی که روم میاورد.داستان اینجوری بود که اتفاقاتی که برای شخصیت اصلی و بقیه شخصیت ها میوفتاد، خود دقیق اتفاقات که هیچ حتی شبیهشون هم برای من نیوفتاده ولی حسشون رو میتونستم درک کنم و این بزرگترین مشکلیای که میتونه باعث بشه من فیلم یا سریال یا هر چیز دیگهای رو نبینم و نشنوم.امشب دوباره شروع کردم دیدن سریاله.دو سه سال گذشته بود و با خودم فکر میکردم دیگه اون بچه دبیرستانی اروم و کم حرف نیستم که با علی بابا فقط هم صحبت میشد بلکه الان یه آدم بزرگسال خوب اجتماعیم.ولی همون یک ساعت قسمت اول اون سریال کوفتی دوباره کار خودشو کرد.دوباره مثل چهارم دبیرستان بغض و اشک پشت چشمم آورد و اشکایی که روی بالشت خالی شدن.خاطرات سال آخر دبیرستان برای تقریبا همهی بچههای هم سن و سال ما سخت و بدن و هر کدوممون هم به دلایل خاصی ازشون متنفریم.روزایی رو یادم میاد که شیش صبح از کرج راه میوفتادم تا خودمو برسونم به کوهسار تهران و تا هشت شب سعی کنم درس بخونم و از امکاناتی که برام فراهم شده استفاده کنم.امکانات.این چیزیه که همه دنبالشن بخصوص پدرومادرها.اینقدر دنبال این کلمه میرن که خود بچه ها رو فراموش میکنن که بچه خاطره میخواد نه معلم هندسه که خیلی چیزای دیگه میخواد که ترجیح میدم ننویسمشون چون حال خودم بدتر میشه.زندگی بهرحال همینه.مجموعهای از غم و شادی که تو هم دیگه هستن و نمیشه جداشون کرد.تصمیم گرفتم اینجا رو بعضی وقتا بیش از حد شخصیش کنم.برام مهم نیست که کی میخوندش کی نمیخونه یا اصن تا فردا این وبلاگ هست یا نه.فقط میخوام بنویسم قصهم رو.قصه سرگشتی.
(داستان فرعی:امروز داشتم فکر میکردم اگه رفتم اتاق دکتر فرهنگ بهش چی بگم؟بگم اومدم اینجا که چی.فقط یه چیز به ذهنم اومد اونم این که بهش بگم دکتر فرهنگ میشه کمکم کنی.من کمک میخوام همین)
سلام
حدودا ده دقیقه از دو شب میگذره.در میانه تعطیلات تابستانی هستیم و صدای من رو از گلستان دوازده پلاک پنجاه و دو میشنوید.موضوع مورد بحث امشب ما خود»هستش.ما با خودمون چند چندیم؟!مشکلی که هفته پیش باهاش دست و پنجه نرم کردم و در مواقعی از دستم خارج شد.از مسائل ساده شروع شد و تا همین چند ساعت پیش به جاهای بزرگتر و مهمتری رسید.از بچگی دوست داشتم یه کار بزرگ انجام بدم.بزرگ نه اینکه معروف بشم بزرگ یعنی یه کار قشنگ یه کاری که روی خیلیها تاثیر بزاره مثل تاثیری که ژرژ پروسپر رمی مشهور به هرژه با نوشتن کتابهای تن تن،روی من گذاشت و یا آخرین اتفاقی که خیلی روم تاثیر گذاشت یعنی خواندن رمان پاییز فصل آخر سال است از نسیم مرعشی.بین دوستان و آشنایانم فکر نکنم کسی باشه که تا حالا از پاییز فصل آخر سال است براش نگفته باشم خب پس این رمان یک کار بزرگ بوده چون حداقل روی من تاثیر گذاشته.
حالا برمیگردیم سر بحثخود».هفته پیش یا بهتره بگم شب پیش برای اولین بار احساس گناه و تنفر واقعی از خودم رو تجربه کردم و دوست داشتم زمان همون لحظه متوقف میشد.حس گنگ بودن و سردرگمی هنوز کنار دستم نشسته موقعی که دارم ویدیو الکترومغناطیس میبینم یا کتاب میخونم یا توی خیابونا قدم میزنم یا مشغول فیلم دیدنم و یا حتی وقتی که ساندویچ کوکو سیب زمینیم رو گاز میزنم.در پی جوابم ولی نمیابمش و جوری حس میکنم که انگار این جواب دست کس دیگهای هست ولی کی آخه و چرا؟؟!!
احساس گم شدن میکنم شاید بی هویتی کلمه دقیقتری باشه.بله،احساس بیهویتی میکنم و گم شدهام میون صفحات کتابها یا بین آهنگهای نامجو و شجریان و پینک فلوید و غیره و یا بین گرادیان و دیورژانس فی و شرایط مرزی و یا میون حدفاصل چهارراه ولیعصر و میدون ولیعصر.یا شاید میونخودم»گم شدهام.میون گذشته و آیندهام،میون چیزی که بودم و چیزی که خواهم بود و این میان خود»حال و الانم رو فراموش کردم.
چندباری تایم مشاور و روانشناس و روانکاو و این دست روانها رو گرفتم ولی هر دفعه از رفتن سرباز زدم بدون دلیل.البته بیدلیل نبود،دفعه های قبل حس میکردم میتونم بدون کمک کسی ادامه بدم ولی الان انگار باید مراجعه کرد و دچار بود.
موهاتون سیاه،دندوناتون رنگ برف،چشماتون پر برق،دماغتون پر کار،گوشاتون پر از صدای خنده و از همه مهمتر نیشتون تا بناگوش باز:)
و نهایت از همینجا یعنی گلستان دوازده پلاک پنجاه و دو تا ایستگاه هفتم تله کابین توچال دو نقطه پرانتز باز :)))))))))))))))).
میگه پاییز بیاد درست میشه.درست میشه؟!چی؟!درست قبل از بارون اول پاییز یعنی موقع گرفتگی آسمون در اثر تجمع ابرها تیره،دل میگیره و تنگ میشه.
اصن گرفتگیش به کنار،تنگیش رو چی کار کنیم؟!ببین اینقدر این مرض حاد هست که بهش جداگونه میگن دلتنگی نه تنگ شدن دل.باز حالا خوبه کسی یا چیزی یا خاطرهای داری که دلت بگیره اما ما چی؟!دلمون برای کی تنگ بشه؟!دلتنگ کدوم خاطرهمون بشیم؟!
راستش دلتنگ بعضی چیزا میشم همیشه.دلتنگ داشته های سادهای که نداشتم.مثلا چی میشد ما هم یه دایی داشتیم که دانشگاه سراسری درس میخوند و همیشه مرتب لباس میپوشید و برامون از هدایت و براهنی و حافظ یا از مقاومت مصالح یا مکاترونیک میگفت.یا یه عمه داشتیم که دوسمون داشت زیاد،دستمون رو میگرفت میبرد ما رو پارک و بستنی میخرید برامون.یا اصن چی میشد خانواده ممد همسایه هیچوقت اسبابکشی نمیکردن.این آخری که دیگه داشته بود،نداشته نبود.
موضوع مورد بحث دیگر مطلبآخر خط»میباشد.دیدی آدم بعضی وقتا میرسه آخر خط.تا اینجاش رو که خب همه دیدن ولی دیدی بعضی وقتا نمیشه نقطه گذاشت؟!یعنی نه میشه نقاط گذاشت و اومد سرخط نه میشه نقاط گذاشت و کاغذ رو پاره کرد.یعنی فقط میمونی ته خط بدون نقطه!نقطه خیلی مهمه به جان بچهم اینقدر مهمه که تو ریاضی ضرب نقطهای داریم و مثلا ضرب علامت تعجبی یا ضرب ویرگولی نداریم.
بعد از صحبت درمورد اهمیت نقطه میرسیم بهسکوت».فکر کن یه روز خواب پا میشی و همه روزه سکوت گرفتن.مثلا خانم مترو نمیگه: ایستگاه بعد میدان حضرت ولیعصر عج الله تعالی فرجه.یا سر کلاس اسکندر و نیما جای حرف زدن فقط مینویسن.نمیدونم چرا این حرف رو میزنم ولی کاش همهی آدما مثل علیرضا بودن!
(این بخش کمی شخصی میشود)منظمی جان سلام.واقعا نمیدونم چرا دارم ازت اینجا مینویسم و میدونم که هیچوقت نخواهی خوندش.یادته گفتم یه روز میاد نه من تو رو میبینم نه تو منو و بعد همینجور کمرنگتر میشیم تا برسیم به تبریک سالیانه تولد همدیگه؟!نه انصافا یادته و یادته گفتی نه بابا با ایموجی پوکر و حال دیدی این شد و تو در آخر اون تسبیح رو ازم نگرفتی. ولی اگه راست میگفت چی؟!شاید خیلی چیزا عوض میشد ولی دوست دارم فک کنم که راست نمیگفت(پایان بخش شخصی)
مجددا دارم ناقص زندگی میکنم.کارام رو ناقص رها میکنم حتی سادهترینشون رو مثل فیلم دیدن یا الکترومغناطیس خوندن.بیحوصلهم یا شاید بیقرار و دلم سکوت میخواد.سکوتی به وسعت تمام آهنگها و کتابهای دنیا.عین سکوت ساعت سه ظهر خونه که همه خوابن و فقط آفتابه که از پنجره میتابه و خونه رو روشن میکنه.
دیروز تقریبا تنها رفتم تئاتر چون آریا یکم زیاد دیر اومد.تنها تا سالن رفتم،تنها منتظر شدم و تنها دیدم و تنهاهایی مثل خودم رو نیز دیدم.کلا پدیده جالبی بود و به تکرارش میارزه.و برای اولین بار نمایشی که دیده بودم رو دوباره دیدم و چقدر این کار هم جذابه و به طرز عجیبی در انتها احساس مور مور شدن عجیبی فرا گرفت منو و شاید بخاطر پایان بندی کار بود.از این پایان بندی هایی بود که تو دلت میگفتی کاش هیچوقت نور سالن روشن نشه و همینجور چراغها خاموش بمونن و تو بخوابی.
دیگه از اتاق فرمان میگن وقت نداریم برای پایان یه نقل و قول ریز از نامجو میکنم در انتهای مصاحبه قدیمی ش با صدای آمریکا:همین.حرف دیگهای نیست.کلا.کلا حالم خوب نیست.»
متن آهنگ خسته،کاری از فرهاد:
خسته ام ، از همه
خسته از دنیا
آسمان بشنو از قلب من این صدا
ای زندگی بیزار از توام
بیگانه ام با سیمای تو
دیوانه دنیای تو
در هم مشکن زنجیر مرا
بهتر که شوم رسوا
رفتم که دگر با دست شما
پنهان شوم از چشم دنیا
خسته ام از همه
خسته از دنیا
گاهی اوقات هندزفری رو میزاری گوشت ولی آهنگی پلی نمیکنی و فقط میخوای هندزفری گوشت باشه.انگار که هندزفری گوش گذاشتن تو رو از دنیا جدا میکنه.
یا مثلا کتاب فیزیک دانشگاهی زیمانسکی جلد سوم رو باز میکنی و به قصههای ترمودینامیک زل میزنی و هی خیال میکنی انگار که تعادل ترمودینامیکی و قانون اول مثل همون هندزفری عمل میکنن،اونا فقط تو رو از دنیا جدا میکنن.
خیال».میگن رمان باعث تقویت خیال میشه.اول ابتداییم رو تموم کرده بودم و تابستون گرم همراه انواع بازیها اومده بود.در این میان مادرم برای اینکه خوندن یادم نره هر روز صبح مجبورم میکرد چند صفحه کتاب بخونم.بتمن و مرد دو چهره،اون پادشاه کوتوله و مردمش که کتابشون جلدش گم شده بود،کتابایی که از لوازم التحریری خیابون برزنت محله چهلوپنجمتری گلشهر کرج میخریدم و واحد۶ طبقه دوم پلاک ۲۶ خیابون صفاریان.
بچگی کجایی که دیگه تیکن بازی کردن با پلیاستیشن،نگاه کردن به درختا از پشت پنجره،کتابخون با چراغ قوه اونم تو تاریکی شب و وقتی که همه خوابن،صدای خش خش برگهایی که رفتگر جمعه صبح جاروشون میکرد و سکوت روز تعطیل هفته رو با یک حرکت دورانی حول محور جارو،از بین میبرد.
میدونی کتاب آدمو خیالپرداز میکنه.عادت میکنی قصه بسازی از خودت از بقیه از درختا از در و دیوار.دیوار کنار تختم کلی کنده شده بود و من سعی میکردم اون شکلهای کج و معوج رو یجور دیگه ببینم.دلم یه عصر گرم تابستونی رو میخواد که بعد فوتبال بازی کردن تو حیاط و کوچه،برم حموم بعد کتاب تن تنم رو تکیه بدم به همون دیوار بعد رو تختم دراز بکشم و متن عکسهاش رو ببینم و بخونم.بعد بوی کاغذ روغنی شون رو حس کنم و تن تن یه دسته تبهکاری رو رسوا کنه یا بره به ماه.
میخواستم پست خوب بنویسم ولی نشد.خودمم از دست خودم خستهم پس چه انتظاری از شماها باید داشته باشم که ازم خسته نباشید؟!
گوگوش،بهرام،کویین،پینک فلوید،نامجو،شجریان،اورایا هیپ،لد زپلین،نجفی،ویگن،بمرانی الان حالم میکسی از ایناست.
شاید راست میگه پنگوئن:پس سلیقه چی؟!
یا اون دوست بیاعصاب مون که میگفت:هر چرتی رو اجازه نده وارد مغزت بشه.و من در جواب میگفتم:و تو چه میدانی چرت چیست؟!چرت ماییم که در میان جبریات خیال آزادی داریم.چرت ماییم که بین آل کاپون یا لوترکینگ بودن آل کاپون رو انتخاب میکنیم و بین مرلین مونرو و یار مرلین دلربا رو انتخاب میکنیم.
یه فیلمی هست به اسمتهران من حراج»اصن نقد و فلان رو بزارید کنار فقط سکانس آخر فیلم رو بچسبید که مرضیه میرفت کوه دوتا داد میزد بعد گز میکرد تو خیابونا و نامجو به کمک تصویر میومد و دیازپام ده پخش میشد و مرضیه پرسه میزد بیهدف،بیعشق،بیکس،بیهمراه،بیاینده،بیگذشته،بی.
ما کجاییم؟!کجای این دنیای بزرگ رو گرفتیم یا میخوایم بگیریم؟!داشتم کارهایی که میخواستم بکنم رو لیست میکردم:
کنسرتها:علیرضا قربانی،همایون شجریان،بمرانی،علی عظیمی،hozier،roger waters،imagine dragon،tom waits
مکانها: لیورپول،مراکش،مصر،اصفهان،مشهد،نیویورک،ایسلند،قطب شمال،مسکو،استکهلم،وین،گرینویچ،لبنان،توکیو
کارها:رقصیدن،بلند بلند خندیدن به مدت پنج دقیقه یا بیشتر و بیدلیل،آبجو،مکدونالد،پایان نامه دادن،اسکار بردن،سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه بردن،نه شب نامجو گوش کنان پیاده از تجریش تا یه جایی رو متر کردن،شب را کنار دریا صبح کردن،دوباره یک ساعت و نیم گریه کردن،عاشق شدن،دعوا کردن و.
بعد از این چرندیات یکم چیز درست و درمون هم بگم:
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .
سهراب سپهری
جمعهای که گذشت معمولی بود فقط یه فرق دیگه داشت و اون فرق دلتنگی بود.سخته وقتی داری صفحات یه کتاب رو ورق میزنی و با هر ورق حرفها،خندهها و حتی سکوتهای یک نفر به ذهنت بیاد هر چقدر هم کم بشناسیش یا کم دیده باشیش.عمر جمعه به هزار سال میرسه»شهیار قنبری مینویسه و فرهاد میخونه.میدونم میخواید بگید این ترانه ی-اعتراضی هست و شخصیش نکن ولی به قول جان کتینگ موقع خوندن یه کتاب به برداشت و حرف نویسنده کاری نداشته باشید برداشت خودتون رو داشته باشید و این ارزش داره.
هر چه از دوست رسد نیت.راست میگن هر چه از دوست رسد نیت واقعا حتی اگه غیر مستقیم رسد.حضور بعضی افراد در زندگی آدم جالبه و عجیبه یه جوری انگار شبیه کاتالیزور هستن.داخل اصل و بطن زندگی شاید اثر نزارن ولی میتونن کلی تغییر ایجاد کنن.بعضی وقتا شاید سعی کنی بیاریشون داخل بطن زندگی ولی تلاشت بیحاصل بشه.چرا توی هر چیزی حتی اگه فقط یه ردپای بارون خورده ات هم باشه،اون چیز زیبا و در عین حال سخت میشه؟!به قول نامجو و کمی خودم:
نمیدانم مربوط به کدام موسیقی مقامی هستی
که این چنین نواخته میشوی در دستگاه موسیقایی ما
چه کسی تو را ساخته؟کیان تو را نواختهاند؟»
داشتم فیلم بمب،یک عاشقانه رو دوباره میدیدم.اخراش با خودم فکر کردم اگه یه زمانی شاید همین فردا یا شاید ده سال دیگه،وسط تهران یا اتاوا یا هر جای دیگه،اگه عشق،دوست داشتن،علاقه یا هر چیزی که اسمشو میزارید در خونهتون رو زد جواب میدید یا نه؟!جواب میدم یا نه؟!جون و توانی برای جواب دادن هست؟!
در انتها ابتهاج میسراید و قربانی میخواند که:
در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شبگرفتگان چراغ برنمیکند
کسی به کوچهسار شب در سحر نمیزند
نشستهام در انتظار این غبار بیسوار
دریغ کز چونین شبی سپیده سر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از خرابتر نمیزند
نمیزند
نمیزند
نمیز.»
فرزندم سلام
میدانم نوشتن این نامه کمی احمقانه به نظر میرسد چرا که هنوز نه تو زاده شدهای و نه من مقدمات زاده شدنت را فراهم کردهام.حتی ممکن هست اصلا زاده نشوی.به هر حال این نامه برای توست فرزندم:
در ابتدا فرزندم باید بگویم که فرقی نداره پسر باشی یا دختر چرا که گونه بشر سر تا پا یک کرباسن اما بدان اگر دختر باشی بهتر است و اگر پسر باشی راحتتر خواهی زیست کمی.(ولی تو گوش نده سعی کن دختر بشی!)
فرزندم،مادرت(که هنوز هویت ش مشخص نیست)را هر روز صبح،ظهر و شب حداقل یکبار و حداکثر پنج بار ببوس و در آغوشش بگیر.من را در آغوش نگرفتی خیلی مهم نیست ولی او را در آغوش گیر فرزندکم.
فرزندم،درسات را خوب بخوان.البته اگر نخواندی هم مهم نیست خیلی مثلا من که خوب خواندم چی شد؟!
فرزندم،اگر دختر بودی موهایت را دم اسبی ببند و اگر پسر بودی پلیاستیشن بازی کردن را خوب فرا بگیر زیرا که من شرطی بازی میکنم.
فرزندم،لیورپولی باش لطفا!!
فرزندم،با مشت به بینی و دهان دیگران نکوب چرا که دعوا برای ابلهان است و صدایت را در گلو ننداز چرا که فریاد نشانه ضعف است.(چه سخن بزرگانی گفتم فرزندم،حال کردی انصافا؟!)
فرزندم،سوالاتت در مورد چگونه به دنیا آمدنت و وجود یافتنت را از من نپرس چون نه دلم میاد سر کارت بزارم نه میتوانم راست و حسینی بهت توضیح بدم!(جدا از الان دارم فکر میکنم بهش)
فرزندم،به سر خط خبرها توجه نکن.کلا به خبرها توجه نکن.فقط به خودت،مادرت و من توجه کن.
فرزندم،نخودپلو و پیتزا را فقط میتوانی بیشتر از من دوست داشته باشی چرا که فقط ممکن است این دو را بیشتر از تو دوست داشته باشم.
فرزندم،متالهد نباش اما متال گوش کن.(یاد جواد خیابانی افتادم)
فرزندم،وقتی کودکی شبها زود بخواب و بگذار گاهی اوقات کنارت بخوابم.
فرزندم،بجای کادوی تولد و روز پدر،بلند شو دست در دست هم بریم پارک و سینما و شهربازی یا هر جایی که دوست داری.(مادرت خواست بیاید نخواست نیاید والا)
فرزندم،استادیوم هم میریم خیالت جمع.
فرزندم،ورزش کن چرا که هیچ هیجانی را لذتبخش تر از هیجان ورزش نخواهی یافت.
فرزندم،ما طرفدار محیط زیست هستیم پس صبحها پیاده با هم میرویم مدرسه.
فرزندم،دندانهایت را حداقل دوبار در روز مسواک بزن.(پول ندارم پوسیدگی دندانهایت را درست کنم)
فرزندم،بین خطوط رانندگی کن و کمربندت را همیشه ببند.
فرزندم،به کسانی که در مترو به تو زل میزنند،فش بده.(آره عزیزم فش بده چرا که اینا نمیفهمن که شاید یکی بدش میاد که بهش زل بزنی!!)
فرزندم،ناخنهایت را لاک بزن.(ترجیحا آبی پر رنگ)
فرزندم،به مادرت شبی یکبار بگودوست دارم».(حالا به منم بگی ممنونت میشم)
فرزندم،انسانها ذاتا غرغرو و در حال ناله هستند(یکیش خودم)،در کل نالهها را از گوش راست بگیر و از آن گوش بده بیرون یا بالعکس.
فرزندم،هیچکاری هم یاد نگرفتی عیبی ندارد ولی فقط یک چیز را یاد بگیر و آن چیزشاد بودن»است.
فرزندم،دکتر نشدی عیبی ندارد،مهندس نشدی فدای سرت،محقق نشدی چه بهتر،ارتیست نشدی فدای سر مادرت،هیچی هم نشدی فدای سر من،تو فقط شاد بشو!!
سلام
برنامههای ما از این به بعد پاییزی میشود.هوا داره سرد میشه کم کم! سویشرت ها را درآورده،کلاهها را بر سر کشیده،لب سکوی بغل سبز نشسته و رفتوآمد دانشجویان فیزیک بهشتی را نظارهگر میشود.این است داستان پاییزی ما!
عین احمقها در فصل رقص برگهای سرخ،چار بوکوفسکی میخواند و چرندیات وی را هایلایت میکند.اندازه دلتای ایکس درس نخوانده.وی خسته است(طبق معمول).از اوضاع الانش بیزار است اما ناراحت هم نیست.سوالات بنیادی را بیخیال شده است.جنبش اجتماعی میخواهد راه بیاندازد!مجددا شیملس دیدن را شروع کرده است.وی در آرزوی . شب را سر و روز را آغاز میکند.آهنگهای وی تکراری شده است.وی در اندیشه انصراف مستغرق!وی در اندیشه ادامه دادن مستغرق تر!و باز سوال همیشگی:ماندن یا رفتن؟!مسئله این است.
دو کلوم حرف حساب:خستهایم و گرفته.
حرف حال:راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد/شعری بخوان که با او رطل گران توان زد-حافظ
ترانه حال:(ترانه قطعه شعر یادم ر از گروه جنوبی سیریا)
ای همو شعرن که یادم نی
که توش دلی دلی میکردم
مینشستوم دم دریا
تو دل دریا سی میکردم
همون شعرم که یادم نی
که توش اهم اهم میکردم
قبل اینکه سیت بخونوم
کر او تموم میکردوم
دس چشات دلی دلی شعر یادم ر.
تو موهات دس دلی دلی شعر یادم ر.
میام تا نزدیکت لبات دلی دلی شعر یادم ر.
ای به قربون صدات هی.
همه عمر برنداروم سر از این خمار مستی
که هنوز مو نبودوم که تو تو دلوم نشستی
تو ن مثل آفتابی که حضور و غیبت افتاد
دگران رفتند و آیند تو همچنان که هستی
دس چشات.
و در پایان شاید حق با علی عظیمی باشه که میگه:
آه از عشق شاید که داروی تو نیست
آه از حسرت تیغی تو گلوی تو نیست
سلام
دیشب پست نوشته بودم.یه پست طولانی.که پرید.درواقع دستم خورد و کروم بسته شد و در نتیجه پستمون و حرفای درونش پرید و رفت!
امشب خیلی اتفاقی فیلم زیر نور ماه میرکریمی رو دیدم.خدا خیلی بزرگتر از اونه که با گناه کردن بشه ازش دور شد.»
حدودا از موقعی که راهنمایی بودم دوست داشتم برم حوزه.حوزه خیلی جذابه واقعا،بر خلاف دانشکده از دوستان روشنفکر و همه چیز بلد و همه فن حریف حداقل خبری نیست یا کمتر هستن.یه جمله دارم که میگم همیشه بین مذهبی بودن و مذهبی نبودن،مذهبی بودن رو انتخاب کنید.دقت کنید مذهبی بودن با تندرو و متعصب بودن فرق داره.اون جمله حاصل تجربه خودمه و هر کسی میتونه بگه چرت میگی.یادمه ترم سه یه استاد تاریخ تمدن اسلامی داشتیم که یه جوون بود.اینو داشته باشید تا یه نصفه داستان دیگه بگم بعد دوتا قصه رو بهم بچسبونم.تو مستند میراث آلبرتا یه دختری بود که از دانشگاه شریف اپلای کرده بود و رفته بود.لابهلای حرفاش گفت تو آمریکا مردم وقتی چشم تو چشم میشن بهم لبخند میزنن.این استاد ما هم همین ویژگی رو داشت.میومد داخل کلاس اگه تعدادمون کم بود،که اکثرا هم کم بودیم،با لبخند تقریبا به تمامی بچهها سلام میکرد.حتی یه بار توی لابی دانشکده الهیات با اینکه خیلی هم فاصله داشتیم باز لبخند زد و گفت سلام علیکم.حتی آرش میگفت یه بار که هندزفری گوشش بوده باز هم این استاد با لبخند بهش سلام کرده.
میدونی حرفم اینه که گاهی وقتا اینقدر درگیر زندگی،کار،مسائل اعتقادی،اقتصادی،فرهنگی،مالی،فیزیکی،روحی و غیره میشیم که زندگی کردن یادمون میره.یادمون میره قبل هر چیزی آدمیم.یادمون میره خندیدن اسونتر کار دنیاست و بعدش گریه.همیشه بعد گریه خندهس،حداقل برای من که اینجوری بوده.
آخر فیلم،آخرین جمله فیلم این بود که:میرسی به جایی که همه همدیگر رو دوست دارن!»
همین:)
همهٔ هستی من آیهٔ تاریکیست
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهٔ رخوتناک دو همآغوشی
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید صبح بخیر»
زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست
که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهائیست
دل من
که به اندازهٔ یک عشقست
به بهانههای سادهٔ خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهٔ خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازهٔ یک پنجره میخوانند
آه.
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پردهای آنرا از من میگیرد
سهم من پائین رفتن از یک پلهٔ متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
دستهایت را
دوست میدارم»
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچهای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را
باد با خود برد
کوچهای هست که قلب من آنرا
از محل کودکیم یده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
-فروغ فرخزاد
هوا آفتابی است بدون تیکهای ابر.
اعصابمان پخته و خراب.
تابع موج،موجی نداره!
دل،خراب خسته و خفته در تخت خواب بیجان
هوای گریه نیست
هوای خنده هم فراموش شده است
پر از حرفم،اما از کلمات تهی
صدای مرا برسان به جنینها،نطفهها،کودکها
در فیزیک خبری نیست
در موسیقی خبری نیست
در ادبیات خبری نیست
در مکانیک خبری نیست
در برق
در نقاشی
در پزشکی
در معماری
در کوفت
درد
زهرمار
در او
او او او او.
شاید چیزی باشد!
در برابر حجم خستگیها
نبودنها
کم بودنها
دیر بودنها
زود بودنها
نبود بودنها
بود بودنها،
در برابر درد
رنج
غم
شادی
درد
درددل
درد تنهایی
درد دوری
درد سر
درد دل
درد پا
درد چشم
درد درد درد درد.
ای کاش فریادی بودم
ای کاش فریادش بودم
فریادت بودم
فریادم بودم
فریادشان بودم
فریادتان بودم
فریادمان بودم
پیچیده فریادمان در گوش زمان.»
ای کاش فریادی بودم
بر لبی سرخ در اثر رژی قرمز به رنگ انار
یا لبی نامعلوم خفته بر زیر حجم سبیلهای ناموزون
ای کاش فریادی بودم
در اثر شادی جوانی رقصنده در میان پارتی
یا فریاد دل انسانی گریسته در اثر دوری
ای کاش بودم فریادی
هر چند دور هر چند قریب
هر چند آشنا هر چند غریب
ای کاش بودم فریادی!
فریادی فریادی فریادی فریادی.
سلام
این چند روز تقریبا اکثر ادمای دور و ورم از تغییر کردنشون و تغییر نگاه شون به زندگی حرف میزدن.مثلا صفری از متغیر بودن مدلهایی که برای خودش تعریف میکنه گفت یا آقا رضا رفتارهای عجیب غریبی پیدا کرده بود که انگار داره اصلاح میشه یا حسنی که معتقد بودم از درون داغون و از بیرون شاد بود حالا شده از درون شاد و این شادی زده به ظاهرش و کنفی شده!
تصمیم گرفتم منم در خود نظری بندازم.
ارشیای سال ۹۶: دانشجوی ترم یک فیزیک بهشتی بودم.در میون سرخوشان ورودی جدید که ما بودیم دو سه تا افسرده وجود داشت که یکیشون من بودم.سینا میگفت من فکر میکردم تو از اون پسر یوبسایی هستی که تو کل چهار سال یک کلمه هم حرف نمیزنیم با هم.حسن میگه تو و آریا کلا تو خودتون بودید.راستش اگه آزمایشگاه فیزیک یک نبود شاید هنوزم تو خودم بودم.در این بخش از زندگی منی که همواره تحت نظر پدر خود به حیات ادامه میدادم(برخلاف میل باطنی خودم)به ناگاه در اجتماع درندشت و بزرگ دانشگاه و جامعه بزرگتر شهری ول شدم.البته فقط ول شدم کار خاص دیگهای نکردم.مثل بیشتر تجربیات دیگه این دوسال خیلی تجربیات خوبی نداشت.
ترم دو:بجای لغت فارسی از لغت انگلیسیش استفاده میکنم.ترم دو به معنای دقیق کلمه fucked up بودم.نه واحد افتاده،مشروطی،افسردگی و یسری مزخرفات دیگه حاصل ترم دو بود.ترم دو را جدی بگیرید!
ترم سه:تجربیات جدید و شاید تغییر دید به زندگی اتفاق افتاد که البته جدی نبود و کلا ترم جالبی نبود.ترم بعد مشروطی همش ترس اینو داری که دوباره مشروط نشی.
ترم چهار:اگه بخوام اسمی بزارم براش میزارم ترم حسن.با حسن خیلی اتفاقی و سر یه عکسی که از خستگی من سر کلاسا ازم گرفته بود رفیق شدیم.شاید بعدا یه پست درمورد حسن نوشتم و احتمالا تو همین چند ماه نوشتم.بعد حسن کم کم با صفری شروع به حرف زدم کردم.میدونی خوبی صفری اینه که حداقل مثل من میخواد کیهان بره و نیما رو قبل ورود به دانشگاه میشناخته و کلا یسری مشترکات دیگه.گاهی وقتا وجود مشترکات و حرف زدن درموردشون بسیار دلانگیز میتواند باشد.وسط ترم چهار هم اتفاق دیگهای هم افتاد که بسی اتفاقی بود و بخش مهمی از ارشیای بعد ترم چهار رو رقم زد و به نظر خودم ذهنش رو بزرگتر کرد.حالا شاید بعدا پرداخته شد به این اتفاق.
ارشیای ترم پنج:سال سوم دانشگاه،کوانتوم مورد نظر رو بالاخره داریم میگذرونیم.شاید بعضی چیزا عوض بشن شاید هم نشن.هر دوش میتونه ترسناک باشه و هیجان انگیز.
بعد از گذشت این مدت،با اون آدم دو سال پیش نه یکم بلکه خیلی متفاوت شدم.این مدت کمی زندگی رو حس کردم دوباره.گذشتهها بیشتر زندگی رو با بسکتبال حس میکردم و با تغییر زندگی یا به قول دکتر فرهنگ عوض شدن دغدغه، این حس گم شدن در من به وجود اومده بود. تصمیم گرفتم نوشته هام رو اینجا بزارم.ولی همچنان خستهم،امیدوارم این مورد هم برطرف بشه.
شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت.»
-ارنستو چهگوارا
دارد صدایت می زنم. بشنو صدایم را!
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را
داری کنار شوهرت از بغض می میری
شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را
هر بوسه ات یک قسمت از کا/بوس هایم شد
از ابتدا معلوم بودم انتهایم را
در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!
شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را
هیچم! ولی دارم عزیزم هیچ» را از تو
مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!
دارم تلو. دارم تلو. از نیستی» مستم
حالا دکارت» مسخره ثابت کند هستم»!
بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها
بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها
بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم
بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها
حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را
می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را
با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی
هستم!» ولی در یاد تو وقت خودیی
بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود
خاموش کردم برق را. تکلیف، روشن بود
خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام
از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!
خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام
خاموش/ ماندی توی گریه. وقت رفتن بود.
روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار
سیگار با سیگار با سیگار با سیگار
می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی م
با دست لرزانت برایش شام می پختم
روحت دو قسمت شد. میان ما ترک خوردی
خوردی به لب هایم. مرا نان و نمک خوردی
بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور
هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی
راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ
از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!
بالا بیاور آسمان را از خدا، از من
مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!
دست مرا از دورهای دووور می گیری
داری تلو. داری تلو. از درد می میری
خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار
با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار
باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری
داری تنت را داخل حمّام می شوری!
با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت
کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت
من» باختم. اما کسی جز ما» نخواهد برد
بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد
جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی
از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی
از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات
جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات
بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی
و گریه کن با یاد من وقت خودیی
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکه های بالش خیست
حس کن مرا در دوستت دارم» در ِ گوشت
حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!
حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام
حس کن مرا. حس کن مرا. که مثل تو تنهام!
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند هستی» و هستم»
-سید مهدی
(این نوشته شخصی است!)
یادمه یه دفعه مامانم بهم گفت ، هیچوقت یادم نمیره.
گفت بهزاد باید هرچی هست بنداز دور
بچه بازی هرچی هست نصف قلبم مال من ، مال توئه
بقیش حتی اگه بد شیکست / یه وقت نشه سرد شی از / دنیا بدون همیشه یه گنجی هس
زندگی به لحظه هاست // خوشی ها و خنده هاست
سخت نگیر مهم نیست هم به چپ ، هم به راست
هرچی باشه آسمون ، ماله توئه خاص بمون // نشو شبیه بقیه ، بین کارتا آس بمون
تو که میگی رپری تو مودته کم بری // نباش فقط فکر شب و وودکا تو کمبریت
عمیق فکر کن ساده باش // بخند کلی لا به لاش
آهنگاتم نابه داش // موند تو سرم نامه هاش
الان دلم تنگــــــ شده // واسه هرکی اومده و رد شده
دیوار زندگیم "خاکستری" بوده ولی الان دیگه رنگـــــــ شده
سلام
سر ظهر بود که میخواستم این ورس اینتروی آلبوم خاکستری لیتو رو پست کنم و بگم دیوار خاکستری زندگی ما هم انگار رنگ شده بالاخره.ولی نشده حاجی هنوز خاکستریه.صبح تا عصر تقریبا بیخیال مضررات اقتصاد نئولیبرال و تهدیدات نظامی آمریکا و میزان شاخص اوراق بهادار بورس و تعبیر کپنهاگنی مکانیک کوانتومی و این قبیل مزخرفات،داشتیم زندگیمون رو میکردیم که ای بابا یهو دل گرفت و اعصاب بهم ریخت.عین نوید محمدزاده تو فیلم عصبانی نیستم هی با خودم تکرار میکردم که بابا تو خوبی،هدفت داری،زندگی داری،حالت گرفته نیست،اعصابت سر جاشه ولی نشد که نشد.
چقدر سخته این حرفایی که نمیشه زدشون.عین شیشه خورده خوردن میمونه.اول گلتو زخم میکنه بعد میره پایین معده اینات رو از بین میبره بعدم به علت خونریزی داخلی میمیری.اون حرفا هم همینن.از تو میکشن آدمو.حرفایی که حتی فکر کردن بهشون هم عذاب آوره چه برسه به زدنشون.
گور بابای حرفها و کلمات،یکم حرف خوب بزنیم.تنها چیز خوبی که دم دستمه کانادا رفتن خالمه.یادمه وقتی پنج شیش سالم بود خاله بزرگم یواشکی من و خواهرم رو میبرد خونه مادر پدرش یعنی مادربزرگ پدربزرگ ما.این خاله ما که داره میره کانادا خیلی با من بازی میکرد حتی برام لاک میزد.بعد اون سالها ندیدیمشون تا همین چهارسال پیش تقریبا.اینقدر ندیدیم که دیگه نمیتونستم بهشون بگم خاله و به اسم کوچیک صداشون میکنم الان.سال سوم راهنمایی سردسته خلافای مدرسه شده بودم.نامه اخراج موقت و ارسال شدن پرونده به حراست آموزش پرورش و صدتا کوفت و مرض و فشار روحی برای بچهای که به زور چهارده پونزده سالش بود.تو مدرسه معلما یجوری نگاهت میکردن خونه هم که بدتر.حاجی یعنی شماها تا حالا اشتباه نکردید؟!بچهای که تو هشت نه سالگی نماز ظهر و شباش اول وقت بود در عرض ده سال شده بود شر مدرسه. در نتیجه بردنم پیش مشاور و به مزخرفات احمقانه اش گوش دادم.میدونی من از همه آدما بدم میاد.حتی وقتی میبینم یکی حالش خوبه و میخنده کفری میشم اعصابم خورد میشه میخوام بزنم لهش کنم.اینقدر کیف میکنم میبینم به آرزوهاتون نمیرسید.مگه ما رسیدیم که شما برسید؟!»راست میگه.مگه ما رسیدیم که شما برسید.
میبینی حرف خوبم هم به گند کشیده میشه.
خیل خب قصه میگم که خوب و بد نداشته باشه.
اسمش آرمان بود.موهاش قارچی بود.یعنی ما میگفتیم قارچی مثلا شاید شماها بهش بگید .کلاس سوم فک کنم همکلاسی بود.خونهشون تو خیابون برزنت بود.خونه ما تو یه فرعی تو خیابون برزنت.نه پایین شهری حساب میشدیم نه بالاشهری.وسط رو به پایین بودیم.امتحانای خرداد بود.تو راه برگشت من یه طرف کوچه وایمیستادم آرمان اون طرف کوچه.توپ شیطونک رو برای هم مینداختیم،از روی ماشینها.رسیدیم دم خونه ما.من خداحافظی کردم و رفتم.دیگه آرمان رو ندیدم.ازش فقط یه اسم موند و یه خاطره پرتاب کردن توپ شیطونک.
شب بخیر
سلام
عادل فردوسی پور یه جمله معروف داره که میگهچیییه این فوتبال.همه تن و بدنم داره میلرزه»و چیه این زندگی،این نمایش،این تئاترشهر،این آدمی،و چیه این سجاد افشاریان.سی و یک شهریور بود که بعد از بازگشت از دانشگاه زیر دوش حموم نشسته بودم و داشتم فکر میکردم.یادمه قصد داشتم وقتی شام خوردم پستی ناله دار منتشر کنم که نشد.خوابیدیم و شد یک مهر ماه.کیف رو به دوش انداختیم و باز بوی مهر کنان به سمت ایستگاه مترو دویدیم تا به الکترومغناطیس و آماری برسیم.چهارونیم بود که محل تحصیل علم و دانش رو به سمت به قول بابام فساد ترک کردم.حدود شیش بود که با دوستی که قرار بود نمایش رو ببینیم به سمت نمایشخانه شهرزاد راه افتادیم.و اما نمایش.نمایشی که در دقیقه بیست گریه شما رو دربیاره نمایش نیست.نمیدونم چیه ولی نمایش هم نیست.علی خواننده نیست اما عادت داره در مواقعی که احساس تنهایی میکنه آواز بخونه.حالا علی آواز میخونه و ما هم باهاش میخونیم تا احساس بهتری کنه»و علی میخواندوقتی که دل تنگ میشم و همراه تنهایی میرم/داغ دلم تازه میشه زمزمههای خوندم وسوسههای موندم با تو هم اندازه میشه/تنهایی آواز می خونم دارم با کی حرف میزنم نمیدونم نمیدونم این روزا دنیا واسه من از خونهمون کوچیکتره کاش میتونستم بخونم قد هزارتا پنجره/طلوع من طلوع من وقتی.»فرقی نمیکرد جوون باشی یا میانسال،صدای فین فین همه وسطه زمزمه کردناشون شنیده میشد.ورژن نامجویی این ترانه یا قمیشیش،بازم فرقی نداشت کدومش توی ذهنت پلی میشه.
از دیروز گفتن سخته باید تجربهاش کرد و من به همین چند خط بسنده میکنم.
هر کسی روز میمرد یا شب،من شبانهروز»
سلام
تابستون دیگه تمومه.چمپیونزلیگ شروع شده،هر هفته لیورپول بازی داره و انتخاب واحد هم کردیم.غول آخر خوابگاه هست،آیا بدن آیا ندن.اولای تابستون بود که از امیرحسین نظرش درمورد مستند میراث آلبرتا رو پرسیدم و در ادامه سری مستند های انقلاب جنسی رو دانلود کردم و قسمت یکش رو دیدم.یه قسمتی از مستند راوی میگفت در کشور هلند فکر کنم بچهها این انتخاب رو دارن که به دلیل دوری خانه یا هر دلیلی که نمیخوان با خانوادهشون زندگی کنن بیان و در خوابگاه ها و پانسیون های مدارس و دانشگاهها زندگی کنن و خب من اینجا باید استرس دادن یا ندادن خوابگاه از یک دانشگاه دولتی تهران رو داشته باشم!
به شوخی امروز عکسهای دکتر خسروی که داخل مجله نجوم دو سه سال پیش چاپ شده بود رو از روی مجله خودم عکس گرفتم و برای صفری فرستادم.اون روز زمستونی رو قشنگ یادمه.وقتی کتاب تست دیفرانسیل خیلی سبز رو خریده بودم و به خونه برمیگشتم که از دکه روبهروی نمایشگاه کتاب بهمن سر چهارراه طالقانی مجله نجوم رو خریدم.مصاحبه چاپ شده نیما کار خودشو کرد و از اون روز به بعد هر کی ازم میپرسید دانشگاه چی میخوای بخونی میگفتم فیزیک دانشگاه بهشتی و بعدش کیهان شناسی!البته قول میدم اگه الان شما هم بخونید این مصاحبه رو به همین سرنوشت دچار میشید!یادمه دو هفته مونده بود به کنکور آقای حدادی که دوست و مشاور کنکورم که بسیار بسیار آدم محترم و بزرگواری هستن،بعد از نگاه به کارنامه آزمون سنجشم و حرف های مشاوره ایش با همون لحن همیشگیش پرسید:خب آقا ارشیا دیگه سوالی حرفی؟؟»منم گفتماقای حدادی به نظر شما فیزیک بهشتی رو میارم؟»و خب خندید و گفت فکر اینارو نکن.
شنبه قصه زندگی ما دوباره شروع میشه.روزای سرد پاییزی و بدون برف زمستونی.تلاش برای کندن نمره از تی ای ها و زور زدن برای جواب دادن به یه سوال بیشتر سر جلسه امتحان و از همه بدتر تلاش برای هضم غذاهای سلف!دکتر فرهنگ میگفت هر کاری میکنی سعی من از این چهار سالت لذت ببری و نیما میگفت چی کار کنیم که کلاس خوش بگذره.میدونی حقیقتا بچههای گرانش کیهان نمک دانشکده های فیزیکن!از چوب خشکهای ماده چگال و حالت جامد بگذریم میرسیم به پول دوستای لیزر اپتیک و آخر سر کامپلکسیهایی که شبیه به دانشجوهای هنر هستن، هیچکدومشون به دیوانگی و مهربونی گرانشی ها و کیهانی ها نمیشن!به طور مثال عمو حسین که با اون همه علم و سواد فروتن و افتادهس یا دکتر سهپنجی که همیشه از کنار میره و یواش جواب سلامت رو میده یا سهیل که دانشجوی ارشده و همه دوسش دارن یا عبدالعلی که باشخصیت تر از این انسان کسی رو ندیدم و حتی دکتر فرهنگ که برای یک کیهان شناس بودن یکم زیادی عادی هستش.خلاصه که به نظرم اگه بگیم فیزیکدان ها و فیزیک خوان ها دیوانه هستن،کیهان شناس ها شیدا هستن و سر دستهشون دکتر خسروی هست!
اصن قرار نبود این چیزا رو بنویسم ولی اومد دیگه.دیروز بعد از گرفتی شدید دل،شروع کردم خوندن کتاب فلسفه هنرها از گوردون گراهام.نمایشگاه کتاب تا مرز خریدش رفتم ولی بخاطر کمبود منابع مالی از خریدش منصرف شدم و منابع رو خرج چخوف و کالوینو و بوکوفسکی و سایر بچههای تیم ملی ادبیات و هنر کردم.کتاب اینقدر جذاب هست که از ترس عدم توانایی در کنار گذاشتنش فقط تایمایی که خالی خالی هستم میرم سراغش.کنار این کتابه به قول آرش درسی،دارم از خاطرات همینگوی در پاریس لذت میبرم.پاریس جشن بیکران.خدا رو چه دیدی شاید یه روز در پاریس بودیم ولی پاریس کجا و نیویورک کجا. میدونستی وودی آلن دانشگاه نیویورک یونیورسیتی درس خونده؟! بخدا ما از دنیا چیزی جز قدم زدن عصرگاهی در سنترال پارک نیویورک و ولگشتی میان تئاترهای برادویش چیزی نمیخوایم.الان یادم اومد که شخصیت اصلی داستان اول کتاب سهگانه نیویورک اثر پل استر هم تو این پارک بوده.راستی پل استر هم جنس خوبیه.یادمه دوم دبیرستان به علت سنگینی کتابهاش ولش کردم بنده خدا رو.
دیگه از فکر آینده رو کردن خسته شدم.گور باباش.گذشته هم خیلی قشنگ گفت درموردش.فرمود چه اهمیتی داره آخه و پرونده رو بست.موند حال.حال هم که پایدار نیست و گذراست.با همین جمله فلسفه مآبانه و چرت این پست رو تموم میکنیم و به قول کامبیز حال دلت خوش هم وطن!!
وقتی از کار مسابقه ها دست کشیدم(منظور شرطبندی در مسابقات اسبدوانی) خوشحال بودم،اما خلئی بهجامانده بود.آن هنگام بود که پی بردم هر چیزی،چه خوب و چه بد،وقتی قطع شود خلئی باقی میگذارد.اما اگر بد باشد خلا به خودی خود پر میشود و اگر خوب باشد فقط میتوان آن را با چیز بهتری پر کرد.»
از رمان پاریس جشن بیکران نوشته ارنست همینگوی
نتیجه اخلاقیای که بنده حقیر کردم این بود که مواظب خوبها باشید،چه اتفاقات خوب چه آدم های خوب چه خطرات خوب و چه هر چیز خوب دیگه.شاید منم دچار همین درد خلایی هستم!
در انتها جمله مقدمه کتاب رو میخوانیم چون به شدت زیبا گفته:(در پادکست رادیو دیو هم استفاده شده است)
اگر بخت یارت بوده باشد تا در جوانی در پاریس زندگی کنی،باقی عمرت را،هر جا که بگذرانی،با تو خواهد بود،چون پاریس،جشنی است بیکران»
-همینگوی به یکی از دوستان خود،۱۹۵۰
-گاهی وقتا آدم لای منگنه میمونه
بین موندن و رفتن
بین بودن و نبودن
بین گذشته و آینده
بین خوابیدن یا بلند شدن
بین تموم کردن یا ادامه دادن
بین.
-چند روزه که میخوام بنویسم،بگم حتی بخونم.
سهم ما از دنیا سکوت شد
سکوتی به وسعت کلمات
به عمق دریاهای شور و شیرین
به بلندی برج میلاد
به خستگی پاییزی تهران
به نبستن امید به آینده
و به مرگ رویایی تعبیر نشده.»
-چشم به راه آخر هفته نشستهام،تا تمام بشود این هفتهی. .
-کاش میشد زمان رو قیچی.تق،تق.این روز،این هفته،این ماه،این سال، بریده میشد،گویی که در شمار عمرمان سنجیده نشده است هیچگاه.
-سخنی تازه بگو.سخن تازه؟!.
با این که آواز همدم مرد خاطره بازه/عوض نمیشه جای تو با این ضبط قراضه»
-باران نزده خراب شدیم رفتیم تو دیوار،وای به حال تهران کرج بارانی و.
-و باز دوباره در تاریکی اتاق خوابی مملو از بیخوابی،زمزمه میکند:
صورتک های خاموش سبز زرد سرخ
مردانی در انتظار بی ثمر تا چهار راهی دیگر
نی خیره به خیابان در رویایی پنجره ای
ای کاش چشمهای تو نقشی می شد
بی رنگ از عاشقان مست
ای کاش چشم های تو پر می شد
بی صدا از اواز کلیان
ای کاش ای کاش ای کاش
ترانه ای بخوان از غربتت
اینجا صورتک ها خاموشند»
گاهی آدم میخواد خودش رو برای آدمی ناشناس معنا کنه.
گاهی هم میخواد برای همهی به ظاهر آشناها بیمعنی بشه.
زمانی عجیب میشه که بخواد همزمان این دو اتفاق رخ بده.
اونوقت فقط نبودن هست که این دو شرط رو میکنه.
نبودن یا عدم.عدم کلمه بهتریه.کاش میشد معدوم شد.هم در زمان و هم در مکان.
گاهی هم میشه که خودتو رو نمیشناسی.حس میکنی این بدن و این روح هیچگاه همراه هم یک انسان رو تشکیل ندادن.شاید اون موقع به کمک بقیه نیاز داشته باشی.تا معنات کنن.برای خودت،معنات کنن.ولی اونا نیستن.
پایان
سلام
امروز شنبه بود ولی شبیه جمعه بود.از اون جمعهها که نه دل گرفته،نه مغز خستهس نه خوشی نه کلا هیچی.بی همه چیزی یجورایی.
حال اکثریت مقیم ساکن خوش نیست.خالی بندیای مشاور را باور کرده و به آینده دل میبندد.
پل گلدن گیت ندیده از دنیا نریم،پیپیر نداده نریم،مکدونالد نخورده نریم،کربلا نرفته نریم،نمایشنامه ننوشته نریم،این چنین رقصیدن میانه زمین آرزو به دل نریم،کنسرت علی عظیمی و نامجو نرفته نمیریم،دو نفره نخندیده نمیریم،لپ طفل خود را نکشیده نمیریم،جنایت و مکافات نخوانده نمیریم،قهرمانی لیورپول در لیگ برتر ندیده نمیریم،نسبیت را فهمیده از این دنیا بریم،تجریش بارونی را متر کنیم بعد بریم،فیلم مستند مورد نظرمان ساخته و بریم،به زور حسن را فن بمرانی کرده و بعد بریم،از نسیم مرعشی امضا گرفته و بریم،خمس و زکاتمان را پرداخت کرده و سپس بریم.
دیگه همین،ارزوی دیگهای نداریم.ما که اسکار و دکترامون رو تو خیال و تصورات مون بردیم و گرفتیم و دیگه چشم به دنیا نداریم.باشد که شما هم رستگار شوید!
بیش از حد تلاش نکنید.»-چار بوکوفسکی
بیخیال.»-خودم
همینگوی میگه دنیا جای قشنگیه و ارزش جنگیدن داره،من با قسمت دومش موافقم.»-سامرست،فیلم سون
نظرت دوست عزیز؟!
سلام
امروز علیاکبری نیومد سر کلاس.بجاش آرمین و مهدی که تی ای کوانتوم هستن اومدن.آرمین آدم جالبیه.به نظرم در قبال همه چیزایی که بلده هیچ حس بهتر بودن و برتریای بهت نداره.کلا بعضی از فیزیکیا وقتی دارن با ترم پایینتر از خودشون حرف میزنن،حال میکنن سیس بگیرن که مثلا هنوز فلان چیزو نخوندی پس برو.
امروز بعد از دوسال بودن سر کلاسای دانشکده و سکوت کردن، سوال پرسیدم.نگاههای تقریبا متعجب بچهها که برمیگشتن و منو که ته کلاس نشسته بودم نگاه میکردن،برام بانمک بود!
صفری صب میگفت فیزیک نمیومدی میخواستی چی بری؟! مهندسی؟!خدایی به مهندسی نمیخوری.
میدونی جالب اینه که هر چی داریم میریم جلوتر من راحتتر دارم تمرین حل میکنم،کوییز میدم،فکر میکنم و به قول نیما خوشحال میشم.
امروز دوباره فهمیدم که چقدر نمیدونم.مثلا نمیدونم که cmb یا تابش پس زمینه کیهانی چیه.یا هنوز زندگینامه چهگوارا رو کامل نخوندم.یا نمیدونم نسبیت چی میگه و هزارتا یا ی دیگه.
به قول امیرحسین من نمیخوام مهندس باشم.راستش به نظرم حوصله سر بره.از کلاس الکترونیک این ترممون که یه مهندس درس میده،قشنگ متوجه شدم که اگه میرفتم مهندسی کلا چرت میزدم سر کلاسا.
میدونی قبلا نظرم این بود که سختترین کار دنیا گرفتن انتگرال روی کانتور بسته فلان که باید رزجو(به یاد اسکندری)حساب کنی و این حرفا، هستش ولی نظر الانم اینه که سخترین کار دنیا جدا کردن زندگی شخصی و زندگی حرفهای هست.همونی که آمریکنها بهش میگنpersonal life و career.جدا کردن کریر و پرسونال سخته واقعا و الان که فک میکنم از تابستون دارم سعی میکنم این معقوله رو بشناسم.از صحبت با فرهنگ شروع شد و تا پنیک اتکهای این اواخر ادامه داشت.به نظر شناختمش،شاید حالا باید راهی براش پیدا کنم.
امروز پا شدم رفتم طبقه سه تا از آرمین سوال بپرسم.تابستون هم میرفتم طبقه سه.امروز هم حسن از طبقه سه نوشت.میدونی راستش دوست داشتم من یکی از آدمای طبقه سه میبودم.
در پایان میخوام تشکر کنم از یکی بدون آوردن اسمش.ازت ممنونم و مرسی زیاد.مرسی که از مردم وقتی حواسشون نیست سر کلاس عکس میگیری و شب میری خوابگاه میفرستی براشون!:)
سلام
نوشتن برام سخت شده و به طرز عجیبی حرف زدن راحت!اما پیدا کردن هم صحبت توی این ایام پر شتاب سخته!گروهی در پی درس خواند،گروهی در پی اپلای،گروهی.
امروز که رفتم اتاق بزرگوار،باز کار به اون مکعب معروف و هیجانانگیز حسین شجاعی کشید!در اینجا کوانتوم و گرانش داریم که بهش میگن کوانتوم گرویتی که مبحثی اوپن(open)در فیزیکه!»میخواستم به بزرگوار بگم دکتر کجای کاری ما خودمون ته اوپنیم.اوپن یعنی بحثی که هیچ چیز خاصی درموردش نمیدونیم حتی یه معادله ساده!زندگی ما هم همینه،هیچی ازش نمیدونیم.
کارهایی که میخواستم بکنم،کم کم داره کنارشون تیک میخوره.شاید برای حسن(شما بخوانید مبینا)کارای عجیبی نباشه ولی برای خودم عجیبه.ولی هنوز درون سوراخه،یه خلأ یه جایی که فشار ناچیزه.یجایی مثل فضای میانستارهای!
کاش شرایط مرزی بالاخره کاری کنن تا بشه از pv=nRt داخل اون خلأ درونی استفاده کرد.
امروز صب،انگار نمیخواست روز بشه!از خواب بیدار شدم هنوز شب بود،سوار آژانس شدم شب بود،سوار مترو شدم شب بود تا اینکه نزدیکای تهران روز شد!
نیما میگفت برو اتاق شانت!!!شانت ترسناکه،خاصه،جدیه.برم؟!نرم؟!
کاش بجای اینکه تو این وضعیت و اسپین دیتکت میشدیم،تو یکی دیگه از اسپین ها و حالت ها دیتکت میشدیم!شاید اون یکی جهان بهتر بود.ولی همش شاید.!
سلام
صب که بیدار شدم و لابهلای افکارم،تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار درمورد یه چیز خاص اینجا بنویسم و بعدا مثلا چند سال دیگه اگر زنده بودم نظراتم رو مقایسه کنم.
قصد داشتم از تاثیر گذاشتن بنویسم.بعد تصمیم گرفتم از معمولی بودن بگم و آخر سر دلم خواست از فراموش کردن بنویسم!در نهایت تصمیم گرفتم از همون اولین انتخابم بنویسم یعنی تاثیر گذاشتن.
میدونی به نظر من آدم وقتی که حس کنه زندگی و کاراش روی هیچ فردی تاثیر نداره،اون وقته که ابرهای سیاه ذهنی دور کلهش پر میشن.به نظرم بعضی از ماها به این دلیل که تو بچگی حتی عطسههامون هم برای بقیه مهم بود،عاشق دوران بچگی یا عاشق خود بچههاییم.مثلا خودم وقتی یه دختربچه رو میبینم،چه پولدار باشه چه متوسط چه کودک کار،ناخودآگاه میخندم.یا این فلسفی هایی که لباس فرم گشاد مدرسه پوشیدن و مقنعهشون رو دادن عقب و کلهشون رو از پنجره دادن بیرون و میخندن.
تاثیر گذار بودن اینقدر مهمه که حاضریم خودمون رو فراموش کنیم تا به این باور برسیم که ما تاثیرگذاریم و مهم!حسن جمعه استوری گذاشتچرا از اینستاگرام استفاده میکنید؟»دو ساعت بعد دیلیت اکانت کرد و رفت.جواب من به سوال حسن اینه که تا نشون بدیم تاثیر گذاریم!مثلا نسبت به حقوق حیوانات واکنش نشون میدیم یا غیره.
داشتم به جمله اولم فکر میکردم.به اینکه اگه تاثیرگذار نباشیم میمیریم ولی آخه رو کی تاثیر بزاریم؟!به این نتیجه رسیدم که روی خودمون.خب اینجا سوال پیش میاد که چه فایده داره که جوابش اینه که هیچی.
نیما میگفت خوبه که گم شدی.اینکه گم شدی یعنی اینکه داری زندگی میکنی.
بمرانی یه آهنگ معروف داره به اسم گذشتن و رفتن پیوسته.اسمش عجیبه نیست؟!چقدر ساده میگذریم از همدیگه نه؟!یا اینکه چقدر پیچیده شدیم که حاضر نیستیم برای هم وقت بزاریم؟!یا اینکه چقدر ابله شدیم که راحت از هم میگذزیم؟!چرا اینهمه از هم میگذریم؟!چرا سر صف جای سرود ملی،گفتن جمله دوست دارم رو یادمون ندادن؟!یا چرا الفبا رو از آ یادمون دادن نه از ی؟!یا چرا بابا جای نان،محبت نیاورد؟!یا چرا جای تنظیم خانواده،تنظیم خود ارائه نمیدن؟!چرا جای تفاوت نسلها،تفاوت دیدگاهها نداریم؟!چرا برای آدما تکراری میشیم؟!چرا وقتی گریه میکنیم کسی توجه نمیکنه ولی وقتی میخندیم همه چپ چپ نگاه میکنن؟!چرا خضری بهم میگفت قاسم؟!چرابرخیز و مخور غم جهان گذران بشین و دمی به شادمانی گذران»؟!چرا عاشق عاشق معشوق میشه ولی معشوق عاشق عاشق نمیشه یا اینکه میشه و من خبر ندارم؟!چرا هر بار وقتی حواسم نیست دیر میشه؟!
به پایان آمد این دفتر اما چرندیات من همچنان باقیست!
سلام
کیوسک یه آهنگ داره به اسم آدم معمولی.بعضیها تو این دنیا خیلی خیلی معمولین.این آدما قدبلندی ندارن،خوشتیپ و کیوت نیستن،لای برگها عکس ندارن،نظرات روشنفکرانه ندارن،پاتوق ندارن،چال گونه،چشم سگ دار،موی بلند و خلت،زبان گیرا دلنشین،آثار سالوادور دالی و فلینی،کتابهای نیچه،قطعات شوپن و اینجور چیزا و در کل هیچ چیزی ندارن و نمیدونن و نخوندن.
معمولی بودن خوبیهایی هم داره.مثلا اینکه اکثرا تنهان یا دل کسی به حالشون نمیسوزه و اونا هم نمیسوزونن.
میدونی منم دوست دارم غیر معمولی میبودم راستش.مثلا دانشجو ادبیات دانشگاه تهران بودم،موهای بلندی داشتم،از این کت شیکا میپوشیدم با یه دونه از این دخترا که لباس گشاد میپوشن و عینک گرد میزنن و آل استار رنگی میپوشن دانشگاه تهران رو متر میکردیم.
زندگی آرومه.از حالت سینوسی دراومده و حالا شده یه تابع خطی که با شیب نزدیک به صفر داره رشد میکنه.حرف خاصی نیست.معمولیها حرف خاصی برای گفتن ندارن چون که.چون کهش رو نمیدونم.اصن شاید چون که نداره نمیدونم بیخیال.
کاشکی میشد به هیچ چچچچییییی فکر نکرد.کاشکی میشد یه خواننده اوپرا میشدم،کت شلوار مشکی گرون قیمتم رو میپوشیدم و پاپیون زده میرفتم روی صحنه.با لبخند جواب تشویق حضار رو میدادم.پشت میکرون میایستادم و از اعماق وجود آواز(فریاد) میخوندم(میزدم).آوازهای(فریادهای)آدمی به هنگام پایان پذیرفتن یک درد،زیباترین و شکوهمندترین اصواتی هستند که یک انسان در طول زندگی خود به زبان میآورد.چرا که در این هنگام است که انسان توانسته است درد سرکوب شدن احساسات و همچنین غم سخت پیروی از عقل را به دوش بکشد و تن به شکست در برابر حقیت بدهد و آن هنگام است که تعادل برقرار میشود.تعادل.اما برقراری تعادل در هر چیزی که بوی حضور دل» در آن به مشام برسد کاریست همچون کار سیزیف،همانقدر سخت همانقدر عبث ولی شیرین!پایان کار از ابتدا مشخص است اما تو همچون استراگون و ولادیمیر به انتظار می نشینی تا شاید گودو بیاید و تو را نجات دهد.انتظار.جمله منتظرت میمانم.آیا منتظرش بمانم یا آیا منتظرم میمانی؟آیا ولادیمیر یادش میماند که طناب را فردا بیاورد؟آیا شاخه درخت تحمل وزن مرا دارد؟آیا مرگ منتظر من است یا من منتظر مرگ؟!»
سال سوم دبیرستان بودم.دیگه تو مدرسه.ی جدید جا افتاده بودم و میز یکی مونده به آخر میشستم.من علیبابا فریور و سقا،ممد خلج هم اگه حال داشت میومد و میشست میز جلویی من و علیبابا.
اون روزا زندگی ساده بود.برای همهمون.مثلا علیبابا دنبال پول سیگار و پک بود و ته دغدغه ذهنیش المپیاد ادبی بود.یا فری(فریور)میخواست بره هنرستان.منم فقط سر کلاس ادبیات و هندسه گوش میدادم و بقیه کلاسا یا چرت میزدم یا با علی بابا چرت و پرت میگفتیم.کارمون شده بود درمورد فینچ و لینچ و پازولینی و فلینی و کیشلوفسکی چرت و پرت بگیم یا سعی کنیم تارکوفسکی و آرنوفسکی رو از هم تشخیص بدیم.علیبابا میخواست بره روانشناسی و اشکان هم همینطور و منم باز هوای ادبیات زده بود به کلهام.در انتها اشکان رفت روانشناسی،علیبابا معماری میخونه و من فیزیک و هر کدوم معتقدیم اون یکی کار خوبی کرده!
اون زمان زندگیم کلا شده بود امتحان نهایی سوم دبیرستان،سینما،علیبابا و مسیر کرج تهران و رادیو فرهنگ برنامه نیستان!
شنبه که رفته بودم تعیین سطح زبان خانومه پرسید نظرت درمورد روتین شدن زندگی چیه.سوالش جالبه بود برام جوری که میخواستم بیخیال انگلیسی بشم و فارسی بشینم باهاش بحث کنم البته جذاب بودن خانومه هم بیتاثیر نبود احتمالا!اگه فکر کردید که الان درمورد روتین میشینم حرف میزنم خب اشتباه کردید خانومه که نیست من چی بگم!
در مجموع میخواستم بگم زندگی خواه ناخواه روتین میشه.من روتین پنج سال قبل با من روتین الان خیلی فرق کردن.کاش میشد دی به دی تی هر چیزی صفر میشد یا حداقل یه عدد ثابت زیر ده،نه اینکه بشه تابع نمایی و هی زارت و زورت همه چیز و همه کس متغییر باشن.
یه جمله خوندم جمعهای پشمریزون نمیشه ننویسمش،هیچ ربطی هم به این پست نداره: انیشتین(آینشتاین)گرانش را اثری از خمیدگی فضا-زملن در نظر میگیرد.
الان در این تایم و آب و هوا باید آهنگ como los olivos از bebe رو پلی کرد و تا فرداها رقصید!
و اینجاست که بمرانی میفرماید:
صبح همه به خیر و شادی
صبح همه پر از آزادی
ساز دلتان کوک و عالی
آسمان دلتان پاک و آبی
در گنجه باز باز است
عشق است که چاره ساز است
پرچم سفید برافراشته
صبح است که برقرار است
بعد
میری تو خودت
میری تو خودت
میری تو خودت.
ولی همه این حرفا رو زدیم که آخرش بگم(اول به خودم بعد به شما)وقتی پینک فلوید اینا این حرف زیر رو میزنن دیگه ما چیکاره ایم که چیزی بگیم در ادامه.از اهنگ high hopes:(پیشنهاد میکنم این آهنگ رو روزی سه وعده و در هر وعده سه بار گوش کنید و باهاش زمزمه کنید.توصیه قبلیم به حسن که جواب داد!)
Encumbered forever by desire and ambition
There's a hunger still unsatisfied
Our weary eyes still stray to the horizon
Though down this road we've been so many times
تا ابد در چنگال آرزو و بلند پروازی هستیم
عطشی وجود دارد که هنوز سیر نشده
چشمان خسته و کسلمان هنوز به سوی افق منحرف میشود
گرچه بارها در پایین دست (انتهای) این راه بودهایم
گاهی وقتا دلت میخواد تنها باشی ولی باید تو جمع بمونی و یا میخوای کسی یا کسانی باشند ولی هیچکسی نیست.اینجور مواقع کل دنیا دست به دست هم میدن تا که اونی که میخوای نشه.یه چیزی مثل برف وسط پاییز!
از همون لحظه وایسادن بی آر تی حدود صد متر پایینتر از ایستگاه آتی ساز تا الان که سوار تاکسی تجریش-کرج شدم،حس عجیبی داشتم که احتمالا اسمش فرسودگی باشه.فرسوده عین ژیان مدل شصتوهشت سبز.
دلم میخواد سرمو بچسبونم به شیشه سرد تاکسی زرد،بدون اینکه هیچ مزخرفی تو گوشم پلی بشه چشمامو ببندم تا شاید مغزم خنک بشه.
خوابگاه،ولنجک،شریعتی،ولیعصر،خونه،بام،تحریش هیچکدوم از این جاهای مسخره به دردم نمیخوره میدونم کجای باید برم ولی نمیشه!نمیشه نمیشه نمیشه!
نشدن.
میگه که درونگرا بودنت باعث میشه که خشم درونت جمع بشه.خشم از یه چیزایی ناشی میشه مثل دلتنگی یا افسردگی یا نبودنها یا امتحان میانترم داشتن یا و یا و یا؛بعد برای فروخوردن خشم دندونات رو محکم بهم میسابی یا ناخون میخوری یا اینکه با کله میری تو شیشه که معمولا با کله تو شیشه رفتن رو فقط بهش فکر میکنی.بعد از این مرحله یا آروم میشی یا بغض میکنی یا اینکه قرص میخوری میخوابی و بعد که بلند میشی همه چیز عالیه روی گل قالیه و هی این فرآیند تکرار میشه.
کاش زندگی دکمه آف داشت،همین و بس.
سلام
آذر شده،آخرین ماه پاییز امسال.آذری که مثل دی سرد و مثل آبان بیروح هست.اسم این ماه قشنگه در واقع آذر کلمهی قشنگیه به نظرم.شاید اسم بچهم رو گذاشتم آذر اصن.آذر و لیلی.
آذر که میاد غم پاییز رفته.به قول چهرازی اونایی که رفتناشون گذاشتن برای پاییز»رفتن و اونایی که اومدنی بودن اومدن!
آذر برای دانشجوها پر از میانترمه.یازدهم الکترومغناطیس و هفته بعدش کوانتوم و احتمالا هفته آخرش هم آماری میانترم دومش رو بگیره!
آذر غمزدهس ولی امیدوار!آذر خستهس ولی خوشحال!
آذر که میشه سویشرت کلاهدارها رو باید درآورد کلاه را بر سر کشید هندزفری را بر گوش گذاشت و خیابانها را متر کرد!
آذر شروع پایانیست بر فرسودگی و افسردگی ما!
آذر شروعی برای فراموش کردنهاست!
آذر انتگرالها واگرا میشن،سایها ناتنورمالایزایبل،توزیع بارها ناپیوسته و مشتقات جزیی ناموجود!
شعر آذر:ده روز مهرگردون افسانه است و افسون»
آذر که میشه پستمدرنها و مدرنها جای کلاسیکها رو میگیرن!
داستایوفسکی و چخوف و حافظ میرن،مودیانو و استر و فروغ و سهراب میان!
سهراب میاد و میگه:
شاخهها پژمرده است.
سنگها افسرده است.
رود مینالد.
جغد میخواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
میتراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.»
پایان نوشت:آذر فصل آخر قصه پاییز و پاییز فصل آخر سال است!
سلام
امروز امتحان میان ترم آماری دادیم!خراب کردم و دلیلش هم معلوم بود.شاید آماری رو خوب خونده بودم و واقعا هم بلد بودم ولی برای امتحان دادن خوب نخونده بودم.در واقع درس خوندن برای امتحان و درس خوندن برای یادگرفتن زمین تا آسمون فرق داره!
نیاز دارم با یه نفر حرف بزنم.حرف خاصی نه هر حرفی اصن چرت و پرت بگیم و همین دیگه.
نت رو که قطع کردن باعث شد تا تصمیم بگیرم اینجا بنویسم جای جاهای دیگه.در واقع اینجا و توییتر.
امیدوارم!به آینده به فردا به هر چیزی.دو سه روز پیش که داشتم آماری میخوندم بعد اون زمان که برای فیزیک۴ میخوندم،دوباره لذت بردم.
میدونی زندگی تنها چیزی هست تو دنیا که هر چقدر فیزیکدانها تلاش کنن نمیتونن مدلی براش بنویسن!شاید یه روزی نظریه ریسمان یا نظریه استاندارد کیهان شناسی یا فیزیک اقتصاد یا هر چیز دیگه به یه مدل خیلی خوب و عالی برسن ولی این زندگی مسخره رو نمیشه مدلش کرد و هیچوقت نمیشه گفت که این مدل نشدنه خوبه یا بد!
حالا مدل خوب چیه و اصن منظور از مدل چیه؟!مدل در واقع ریاضیاتی هست که برای یه سیستم مینویسیم مثل همون معادلاتی که برای یه جسم مینوشتیم با استفاده از قوانین نیوتن تو دبیرستان.حالا مدل خوب مدلی هست که یک با تجربه ما بخونه و دو بتونه پیش بینی کنه برامون.مثلا اون معادلات میتونن بهمون بگن اگه نیرو رو فلان بذاریم،شتاب سیستممون چی میشه.حالا برمیگردیم به قصه مدل کردن زندگی.اولا که حالتهای این سیستم یعنی سیستم زندگی،بسیار بسیار زیاده یا به قول دکتر حوسینی مولتیسیپیتیش خیلی زیاده.در واقع مولتیسیپیتی کل مون زیاده.پس کارمون خیلی سخت میشه.حالا از این که بگذریم آخه مگه میشه این زندگی رو پیشبینی کرد؟!حالا چرا چون زندگی ترکیبی از عقل و حس هستش و خب همین بسه برای نامدلایبل بودن زندگی!
شنبه فیفا دی تموم میشه،لیگ جزیره،کلاسای دانشگاه،تمرین تحویل دادن ها و غیره و غیره دوباره شروع میشن و به نظرم بعضی وقتا نیاز به روتین،به روزمرگی یا به روزمردگی حتی نیاز داریم تا قدر بیرون زدن از چهارچوبها رو بدونیم،تا قدر چهارچوبهامون رو بدونیم!
زندگی یک مجموعه منظم از بینظمیهاست
یه مجموعه معقول از بیعقلیها
له شده زیرپای عرف اجتماع
خوب ولی اشتباه!!»
پایان نوشت:آهنگ لمس بهرام اینقدر خود الانم هست که وحشت دارم از شنیدنش!وحشت دارم از گفتم اون کلمه چهار بخشی و ترجیح میدم نگمش.
سلام
برنامههای ما کمی دلی میشود در ابتدا:
امروز داشتم آماری میخوندم و وسط حل آنالتیک سیستم پارامغناطیس بودم که یادت افتادم!یاد اون ساعتهای کمی از عمرم که کنارت گذروندم،یاد نمایشگاه کتاب و چهره خستهت،یاد چندتا نمایشی که رفتیم ولی جزئیاتشون رو حفظ حفظم.اگه این پست رو داری میخونی الان میشه ازت بخوام که دیگه این وبلاگ رو نخونی؟!البته میدونم یادت میره اینجارو اکثرا.راستشو بخوای از پست رمزدار نوشتن خوشم نمیاد و قبلن هر پستی تو توش بودی رو رمزدار میکردم.محمداقا میگفت وقتی بهش فکر میکنم فلفالی میشوم برقصم یا امید آقا میگفت ما به هیچی فک نمیوم یا علی میگفت وقتی بهش فکر میکنم انگار که وسط یه استادیوم پر وایسادم ولی من که بهش(بهت)فکر میکنم،آروم میشم،خونسرد راحت!
داشتم به احتمال برخورد دو نفر آدم خاص بهم،فکر میکردم.چقدر احتمالش کمه.مثلا فرض کن یکی از اون دو نفر یه مدرسه دیگه میرفت یا موقع انتخاب رشته یه نفر با رتبه بهتر رشتهای که اون زده رو میزد و جای اونو میگرفت،یا موقع برخوردشون یکیشون دل درد میگرفت و هیچ برخوردی بهم پیدا نمیکردن.آنتروپی عالم چه بخوایم چه نخوایم روبه افزایشه و بیشتر شدنه.از همین جا میشه گفت که اتفاقات چه بخوایم چه نخوایم میافتن یا اینکه نمیافتن خلاصه اینکه دنیا به یورشم نیست که نیست!
خب برنامه های ما به حالت عادی برمیگرده:
حاجی جمعه شب بود حدود ساعت یازده،در جواب سوال فردا ساعت چند بیدارت کنم مامانم گفت بیدارم نکن فردا نمیرم دانشگاه حسش نیست.رفتم مسواک زدم و به خودم گفتم ببین الکترومغناطیس درس تخمیه هست به حضور خوردن سر کلاسش نیاز پیدا میکنی.این شد که فرداش رفتم سمت دانشگاه که نرسیده به آتیساز متوقف شدیم!پیاده تو برف از آتی ساز رفتم دانشگاه در حالی که نامجو تو گوشم داشت داد میزد:ای کاش ای کاش ای کاش قضاوتی قضاوتی. و بعدش رضا یزدانی که میخوند:اونور این شب کلک/منو ستاره تک به تک/خونه میساختیم توی باد/دریا میریختیم تو الک/مسافرای کاغذی رد شده بودن از غبار و. .خلاصه رسیدم دانشکده غوطهور در برف و بچهها که ورودی و مقطعشون فرقی نمیکرد و همه داشتن برف میزدن تو سروکله هم!اون شب رفتیم خوابگاه،یه دلستر و موهیتو گرفتیم رفتیم اطراف خوابگاه که برف زده بود،جاهایی که تو حالت عادی یا خاکیان یا سنگ و تا مچ تو برف بودیم!تهران بر فراز بهشتی!این اسمیه که روی اون روز گذاشتم(اقتباسی از اسم فیلم بهشت بر فراز برلین)یکشنبه برگشتیم خونه هامون.بعد شنبه دیدم چقدر خوابگاهی شدن و موندن تا دیروقت تو دانشکده رو دوست دارم و چقدر دلم خواست زودتر دانشجوی ارشد و دکترا بشم و بعدش هیئت علمی.یاد حرفم به فرهنگ افتادم که در جواب ببین چه تایپ شغلی رو دوست داری گفتم من عاشق این اتاقای شماها هستم،فرقی نمیکنه استاد باشی یا دانشجوی کارشناسی یا ارشد و دکترا وقتی وارد اتاق یه استاد میشی انگار وارد دنیای اون آدم میشی.مثلا اتاق نیما حس شیطنت رو بهت میده حس خلاقیت حس خوب.یا اتاق دکتر فرهنگ حس انضباط و نظم و جدی بودن میده به آدم یا اتاق دکتر حسینی حس بیخیالی و خوش بودن.انگار اتاق این آدما بازتابی از درونششون هست!
برنامه های ما حالا کمی شخصی میشه:
دلم میخواد زودتر شنبه بیاد و برگردم به روتین زندگی.شنبه سر الکترونیک چرت بزنم تا وسطای کلاس بعدم برم کنار رستوران سبز اون بالا بشینم و آهنگ گوش بدم و بچهها رو رصد کنم آریا رضا یا صفری و حسن یا اون دختره یا امیر یا گوجه خودمون،بعد سر الکترومغناطیس فیفا موبایل بزنم و سر کلاس آماری هم به بدبختیام فکر کنم و سر زبان تخصصی با خودم فکر کنم حسن چجوری با همچین آدم شل و حوصلهسربری پروژه برداشته!
یا یکشنبه برم دانش خانواده با آرش بعدش سلف بعدشم کلاس تی ای کوانتوم با آرمین و مهدی برنا که با دیدنشون میفهمم چقدر فرق هست بین یه دانشجوی ارشد(آرمین)و یه دانشجوی کارشناسی(مهدی)،حالا هر چقدر که کارشناسیه دانشجوی خوبی باشه و ارشده لنگ اکسپت شدن اپلایش!
بقیه هفته هم تقریبا تکرار همین دو روزه!
گلگرها برگشتن و متاسفانه فصل نهم!
جنایت و مکافات از نیمه گذشته و من همچنان مشتاق دارم میخونمش و این برای منی که سالها از رمان بالای چهارصدصفحهای خوندنش گذشته اتفاق جالب و هیجان انگیزیه!مردی در تاریکی پل استر رو سفارش دادم و هیجان خوندنش رو دارم!هر نویسنده دنیای خاص خودش رو داره و من بعضی وقتا ترجیح میدم جای دنیای یه آدم جدید دنیای یه نویسنده جدید رو تجربه کنم!
یونیورسیتی آف واترلو! دانشگاه واترلو شد انتخاب دومم بعد تورنتو.خبر خوب اینه که نیایش استاد دانشگاه واترلو هست.همون آدمی که نیما ازش سر کلاس میگفت و این اتفاق شاید کمک کنه!
زندگی در حال گذشتنه،ولی همچنان تیکه اول این پست زندهس!!
اینجا ایران است در انتهای آبان ماه نودوهشت و من شما رو به شنیدن قطعه هی یو از پینک فلوید دعوت میکنم!
Hey you
Out there in the cold
Getting lonely,getting old
Can you feel me?
.
Hey you
Don't help them to bury the light
Don't give in,without the fight!
پایان نوشت:برای همه خسته ها،درراهماندگان،بیکسان،تنهاها،ناامیدان،مشروطان و سایر دوستان:(قطعه show must go on از Queen)
سلام
با خودم قرار گذاشته بودم که امشب بنویسم ولی الان که لپتاپ رو باز شده جلوی خودم دیدم هیچ نظری نداشتم که چی بنویسم تا اینکه طلوع خونین فریدون فروغی پلی شد!
دیشب حالم خوب نبود.خیلی بد در حد تابع دلتا بی سروته بودم.صبح که پا شدم(بیخیال دانشگاه رفتن شده بودم)کتابی که امیرحسین با امضای گلشنی برای من و چندتا از بچه ها آورده بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.بعدش جنایت و مکافات رو ادامه دادم و هی بین این دوتا کتاب سویچ کردم.تصمیم گرفتم درمورد کتاب بنویسم.شروع کتاب خوندنم از تابستونی بود که اول ابتدایی رو تموم کرده بودم و مامانم برای اینکه خوندن یادم نره اول یه کتاب میداد دستم و میگفت اول این کتابو با صدای بلند بخون بعد برو بازی کن.روزای اول خیلی خوش نمیگذشت ولی کم کم برام این کار جالب شد.سالهای بعدش عاشق این کتابایی شدم که رمانهای بلند کلاسیک رو خلاصه میکردن.مثلا جک و لوبیای سحرآمیز یا بند انگشتی و بینوایان رو یادمه کوتاه شده اشون خوندم.تا اینکه سوم دبستان تن تن خوندم و از اونجا بود که عاشق خوندن شدم.خوندن و تصور کردن.کتابها موجودات جالبی هستن.باید براشون وقت بذاری و اگه مودت به کتاب نخوره حتی اگه اون کتاب شاهکار و این حرفا باشه در نظرت چرتی بیش نمیاد.کتاب هم باعث میشه آدم از تنهایی فرار کنه و هم باعث تنها شدن میشه!مخصوصا اون لحظه که کتاب رو میبندی و برمیگردی به دنیا و لجظه خودت.یکی از کارهایی که وقتی حالم خوب نیست میکنم این هست که پا میشم میرم یه کتابفروشی و بدون اینکه کتاب خاصی مد نظرم باشه برای خریدن،تو کتابفروشی میچرخم و کتاب میخرم.داشتم به سه تا کتابی که الان دارم میخونم فکر میکردم و به بی ارتباطی شون.جنایت و مکافات داستایوفسکی،تحلیلی از دیدگاه های فلسفی فیزیکدانان معاصر از گلشنی،مردی در تاریکی از پل استر.سه کتاب با سه دنیای متفاوت و تنها توضیحی که برای این اتفاق دارم اینه که الان تنهام و به دنیای این آدما و کتاباشون پناه بردم.
خب کمی از این فضای چرت و خشک کتابی فاصله بگیریم و بریم سراغ زندگی.
نت مادری رو وصل نمیکنه و خسته شدم از چک کردن سایتهای خبری که همش درمورد مهناز افشار و اغتشاشگران نوشتن!!
امروز قرار بود الکترومغناطیس مزخرف رو بخونم که مالید و نشد و خداروشکر که نشد!!
کلوزآپ کیارستمی رو دیدم و همین!!
بهشتی گات تلنت گذاشتن تو دانشگاه!!(بهشتی گات خلت اند قربان باید بزارن)
از فردا یا شاید هفته بعد قراره شانت جای احمدآقا بهمون کوانتوم بگه و من دقیقا نمیدونم چرا خوشحالیم!!
داشتم نوشته هایی که تو نت گوشیم نوشتم رو مرور میکردم و نگاه شون میکردم که رسیدم به این:
قسم به باریکه نور تابیده از پنجره نامریی
قسم به من بیهمراه،میان این حجم تنهایی
قسم به شعر شدنم جای شعر گفتنم برایت
قسم به بیباده مست شدنم به هنگام دیدارت
قسم به بیهودگی مشاور و قرص و دیازپام
قسم به ژلوفن بودن خندههات برای سردرد هام
قسم به خندیدنم به هنگام حرفهات
قسم به اشکهام به وقت نبودنهات
قسم به تو که رفتی و نشدی همراه
قسم به من که ماندم و شدم گمراه
قصه اینه که یه وقتایی خوب نیستی یعنی هر کاری کنی تا سعی کنی به خودت بقبولونی که ببین من خوبم ببین دنیا هنوز قشنگیاش رو داره،ولی نمیشه چون اصل حالت خوب نیست.نیاز دارم کامبیز حسینی یه برنامه بسازه فارغ از مسائل ی بیاد بشینه پشت میکروفونش یکم حرف بزنه برامون حالمون گرفته بشه له بشیم بلکه از این وضع دربیایم.یا نامجو یه آلبوم بده یا هومن سیدی فیلم بسازه نمیدونم یکی یه کاری بکنه وگرنه گور بابای جوکر تاد فیلیپس و فیلم هالیوودی تارانتینو و آهنگای بیلی عیش و اد شیرن و اون اوسکولای آمریکایی و غربی.غم،چیزیه که ورژن هر کشور با ورژن کشور دیگهاش فرق میکنه.مثلا یه دوست ساکن پاغیس داد زدنای تو کوه مرضیه در آخر تهران من برای فروش رو نمیتونه درک کنه یا وقتی نامجو میخونه دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده رو چجوری میخوای برای یه کانادایی توضیح بدی تا عمق وفا نداشتن رو بفهمه؟!
خلاصه به باد رفتیم به هرچه که وزیده بود پیش از ما!
پایان نوشت:طلوع خونین از فریدون فروغی و خداحافظ.
یکی آمد با پتک سیاه
پرواز را کشت.»
تنفر.
تنفر رو شاید بشه مخالف دوست داشتن تعریف کرد.وقتی از یچیزی متنفر میشی،دیگه یک ذره و دو ذره و خیلی معنایی پیدا نمیکنه؛در واقع تو فقط میتونی بینهایت از یچیزی متنفر بشی و نه کمتر!
تنفر از کشوری که توش به دنیا اومدی یا بهتر هست بگیم به اجبار توش به دنیا اومدی!به قول عباس کریمی ما هر جا بریم و هر کاری کنیم بازم ملیتمون رو نمیتونیم پاک کنیم.به اندازه خیلی زیاد غر و عصبانیت دارم،از اینکه همش بهمون یاد دادن باید یچیزی رو از دست بدیم تا یه چیز دیگه رو بدست بیاریم،یا به قول لیلی داستان پاییز فصل آخر سال است بهمون یاد دادن گم کنیم،یا بهمون میگم باید بری سربازی تا مرد بشی و جواب من اینه که ای ریدم به اون تفکرت که فکر میکنی با صبح ساعت شیش و پنج بیدار شدن یا شب کشیک دادن آدم مرد میشه.
از اینکه بین دانشکده و آدماش تا خونهمون دو ساعت راه هست،از اینکه دانشگاه حتی به اندازه یه تخت هم به من امکانات نمیده،از اینکه اصلی ترین درسمون دو هفتهس که تشکیل نشده و هیچکس به هیچجاش نیست ولی اینکه فیزیک۲ پاس نکرده نمیتونی فیزیک۴(که هیچ ربطی هم بهم ندارن)برای مسئولین مهمه.از اینکه یک ساعت و نیم باید به چرندیات مربوط به اینکه کی میشه با زن غیرمسلمانان دست بدی و کی ندی رو گوش بدی.
من از این کشور و آدماش بجز اندک معدودی متنفرم!حتی از تماشاخانههای اطراف تئاترشهر هم متنفرم.اینجاها تنها جاهایی هستن که برام پر خاطرات خوب هستن،و همینطور ایرانشهر.سالن شهرزاد،عمارت نوفل شاتو،تالار وحدت،تئاتر مستقل،تماشاخانه ایرانشهر،خانه هنرمندان،اون تماشاخانهای که اولین نمایشی که دیدم اونجا بود و درش رو بستن و الان اسمشو یادم نیست.
از دانشگاه تهرانی که قبول نشدم متنفرم.از دانشگاه شریفی که واقعا فرق داره با دانشگاههای دیگه،از دانشگاه مسخره خودمون،از مدرسه دبیرستانم،از کتاب قرابت معنایی نشر الگو که هر وقت حوصله درس خوندن نداشتم بازش میکردم و بدون تست زدن شعراش رو میخوندم.از اون کتاب تست گسستهای که از رامتین گرفتم و توش یه تیکه از عامهپسند بوکوفسکی رو نوشته بود. مشاور سال چهارم دبیرستان که همش من و بقیه رو مسخره میکرد.
از این آشغالدونی و آشغالای توش متنفرم.
از این دستای نامرئی که گلوی آدمو میگیره و با تمام زورش فشار میده.
سلام
قطع شدن اجباری یک هفتهای نت باعث اتفاقای جالبی شد.مثلا از اون ول گشتنهای بیهدف و بیجهت اینستاگرامی بیرون کشیدم و الان تصمیم گرفتم هر وقت خواستم وقت هدر بدم پادکست گوش بدم بخاطر همین هر روز دانشگاه که میرم یه پادکستی حالا هر چی دانلود کنم و تو راه گوش میدم!
تصمیم گرفتم تی ای بشم!!فیزیک۴ یا کوانتوم!(البته اگه موافقت کنن)
حرف حساب:
امروز داشتم فکر میکردم که آیا احتمال و قوانینش چیز چرتی هستن یا نه و وقتی از بچهها پرسیدم کسی موافق حرف من پیدا نشد و همهشون خوشحال بودن با احتمال.احتمال خیلی موجود عجیبیه،خیلی خیلی عجیب!!
بگذریم؛گاهی وقتا آدم به اجبار یا به اختیار یا به تصادف،افرادی رو هر روز مجبور بشه ببینه.گاهی بعضب از این آدما یه چیز خاصی انگار دارن درونشون؛یچیزی که با خودت میگی کاش میشد با این آدم حرف بزنم،کاش میشد ازش بپرسم اونم وودی آلن رو به تارانتینو ترجیح میده یا اینکه طرفدار پروپاقرص نولان هست یا نیست یا اصن گدار و ملویل و آنجپولوس و باقی دوستان رو میشناسه یا اینکه دنیاش یه دنیای دیگهس!اینجور آدما ممکنه کنارت بشینن،غذا بخورن،مثل تو انتگرال بگیرن و حواسشون به ثابت انتگرالگیری نباشه یا اصن ممکنه حتی از ظاهرت هم خوششون نیاد و ندیده و نشنیده ازت بدشون بیاد!
امروز تو راه برگشت داشتم فکر میکردم کاش میشد از اهداف،دلایل،علایق،مقاصد و دیگر چیزهای هم مطلع بشیم.یچیزی مثل اون عینکی که مگنوسن تو سریال شرلوک داشت و تو کتاب اون رمز و راز های هر نفر رو بجای حافظه ابری و عینک تو گاوصندوق خونهش میذاشت!
یکی هست از بچههای نودوهفت دانشکده خودمون.کارهاش،خونسردی و بیخیالیش شاید،تنهاییش،نوع بودنش تو دانشکده و خصوصیات ظاهری رفتاریش برام خیلی جالب،عجیب و سوال برانگیز شده.دلیل این جذابیت شاید شبیه بودنش به یک نفر دیگهس.شباهتی که قبلن هم متوجهاش شده بودم.
خلاصه داشتم فکر میکردم با خودم که چقدر آدمهای زیادی هر روز از کنار هم رد میشن بدون اینکه حتی بهم نگاه کنن و این آدم ها میتونن چقدر شباهتها و تفاوتها با هم داشته باشن و چقدر زندگی انسانی یجوریه،نیست؟!
انیشتین(آینشتاین به قول عمو حسین)یه جمله داره که میگه سعی کنید جای اینکه خودتون رو به آدمها و اشیا گره بزنید به اهداف گره بزنید!البته از یه همچین آدمی همچین جملهای هم انتظار میره!آدم کلا دنبال سوالبرانگیزترین،عجیبترین،ناشناختهترین و هیجانانگیزترین چیزها هستش اما به نظرم پیچیدهترین و هیجانانگیزترین چیز دنیا خود آدمه.به نظرم خیلی دارم به لفظ آدم فکر میکنم،همون کوانتوم بهتره!
نیاز:
احساس نیازی که چند ماه پیش به یک مشاور،راهنما،دوست،دقیقا نمیدونم چی بناممش،داشتم الان دوباره زخم باز کرده!تو فیلم مغزهای کوچک زنگزده میگه که اگه آدم چوپون نداشته باشه تلفش میشه!راست میگه چوپون خیلی مهمه.به نظرم آدمایی که میگن ما تنهایی از مشکلات گذشتیم یا تنها فلان کردیم بیسار کردیم چرت در چرت میگن.شاید چوپون پیدا کردنی باشه،نمیدونم!؟آدمه تنها،آدم نیست؛شئ هست متحرک.
سخن پایانی:سعی میکنم از این به بعد هر شب پست بنویسم؛اسمشم میذارم روزشمار.
پایان نوشت:
.Talent is luck,the important thing in life is courage
Woody Allen-
سلام
این مدت یجوری بود که آدم دلش می خواست پست بنویسه ولی آخه چی میشد گفت؟!بیخوابیهای شبونه هنوز برقراره،افکار بیجهت و غیرارادی،افسردگی که برگشته و این بار دیگه توان جنگیدن باهاش رو ندارم و انگیزه هم نمونده برای جنگیدن باهاش،امتحانات پشت سر هم میانترم،دانشکدهای که ازش خسته شدم،خونهای که عین سریالهای آی فیلم تکراریه،کتابهایی که میخونم بدون اینکه دلیلی برای خوندنشون داشته باشم،مشاوری که نمیرم دیگه،آهنگ گوش نمیدم،فیلم نمیبینم و هزارتا چیز چرت و اعصاب خورد کن دیگه.
نمیدونم چرا اینجوری شد اصن،نمیدونم.
یکی نوشته بود شادی به معنای کلمه نایاب است.خیلی خوب نوشته بود،اصن همین که کمیاب هم ننوشته بود بلکه نایاب نوشته نشون میده چقدر قشنگ توصیف کرده.
تا اینجای کار هر چی شد و نشد گفتم تقصیر خودم بود یا کوتاهی خودم یا هر چی،ولی از یجا به بعد آدم دیگه میبره.از بریدنهای الکی هم نه بریدن به معنای رستن.این زندگی ارزش مردن هم نداره چه برسه به زیستن.
دیگه کلا بیخیال فضای مجازی و حقیقی شدم و اینجا سنگر آخرم بود که اینجا رو هم بیخیال میشم تا اطلاع ثانوی.مرسی از حسن که باعث حضورم تو اینجا شد و مرسی از اونایی که پستهای بیسروته منو خوندن و مرسی از اونایی که پستاشون رو خوندم.
خدافظ.
سلام
چند هفتهای بود میخواستم پست بنویسم.دلیل تصمیمم بر ننوشتن رو واقعا نمیدونم و نمیفهمم.
پرده اول:چاه پتانسیل
خب حالا اول یکم درمورد چاه پتانسیل بگم.چاه پتانسیل یه سوال معروف یا شایدم معروفترین سوال تو مکانیک کوانتومی هستش.چاه پتانسیل دوتا دیواره داره که پتانسیل یا بینهایت هست تو این دیوارهها یا یه عدد محدود و بین دوتا دیواره یا همون درون چاه،پتانسیل صفر هستش.حالا ما یه ذره رو پرت میکنیم وسط این چاه و تابع موج و توزیع احتمال و این چیزا رو محاسبه میکنیم.من چاه نامتناهی رو دوست دارم چون که ذره هیچوقت نمیتونه از چاه بره بیرون!
پرده دوم:پاییز شوم
چند روز پیش،یکی توییت کرده بود که پاییز نودوهشت رو هیچوقت فراموش نمی کنیم.پاییز امسال تنها اسمی که براش میتونم بزارم پاییز شوم هست.بجز روز اولش یعنی یک مهر،بقیهش خیلی خیلی خیلی حالبهمزدن،اعصابخوردکن و به معنای واقعی کلمه گه بود.نکته چرت ماجرا امیدواریم به پاییز امسال بود،که خب گند خورد توش.از اون همه انرژی اول پاییز و اخرای شهریور،یه ادم خسته،داغون و خموده باقی مونده که حس میکنه همه چیزشو از دست داده.دیگه رفتن یا نرفتن،ارشد خوندن یا نخوندن،چی خوندن،معدل،حال خوب و کلا هر چیزی که آدم بهش فکر میکنه،دیگه خیلی برام مهم نیست.این جبر مزخرف جغرافیایی رو احساس میکنم به طور کامل حس کردم!
پرده سوم:آیلتس
جمعهها میرم کلاس زبان.به قول نیما باهاش خوشحالم.بیشتر با اون چهل دقیقه پیادهروی بعد کلاس تا ایستگاه تاکسی خوشحالم.چهار نفریم،یه پسره که از اون تیپ آدماس که من حال نمیکنم باهاشون از اون آدم زیادی اجتماعیها و رو مخا.یه دختره که بیست هفت سالشه و میخواد آیلتس بگیره و بره و منو یاد خالهم میندازه و به نظرم موفق میشه و یه دختر دیگه که امروز فهمیدم دانشگاه خودمون مدیریت میخونه.حداقلش اینه که مجبور میشم با چند نفر ارتباط برقرار کنم اونم با زبان انگلیسی،که اینکارو دوست دارم باحاله.
پرده سوم:(بدون عنوان)
نوشتن و حرف زدن از اون چیزی که تو دل آدم میگذره خیلی سخته،یا حداقلش برای من اینجوریه.فرق الان با چند وقت پیش اینه که حداقل اون تیکه دل،درد و غم نداره.ولی خب نمیشه همچنان کنار اومد.بیخیال.
پرده چهارم: دانشکده
آقا رضا عاشق شد بعدم فارغ شد،صفری رو هنوزم نفهمیدم چی شد،بقیه هم مثل همیشه.این وسط حسن مورد عجیب امسال بود.تغییرات بعضی آدما چقدر به معنای واقعی کلمه عجیب میتونه باشه.نمیدونم الان حسن چجوریه،اصن میشه باهاش حرف زد یا نمیشه ولی خب فردا تولدشه بهرحال تولدت مبارک حسنک وزیر!قصد داشتم یه پست کامل بنویسم برای فردا،یعنی قبلنا تصمیمم این بود که خب اوضاع مساعد نیست.تو اون دسته آدمایی قرار میگیری که بعضی وقتا میگم کاش میشد دوباره با این آدم آشنا بشم درست عین همون اول روزهای آشنایی و دوستی.تولدت مبارک!!
پرده پنجم:کتاب
به نظرم یکی از چیزایی که بدجور آدمو سبک و آروم میکنه کتاب هستش.در راستای همین نظر شخصی،تصمیم گرفتم به هر کس و به هر مناسبتی خواستم کادو بدم،یه کتاب رو در کنار هر چیزی بهش کادو بدم.کتاب دانایی میاره و مونس تنهایی و این جور مزخرفات رو بریزید دور،کتاب فرصت زندگی کردن میده به آدم همینو بس.
پرده ششم:سهراب
من عاشق سهرابم،سپهریشون.اگه میشد جای یه آدم تو تاریخ زندگی کنم قطعا جای سهراب بودن رو انتخاب میکردم.توی اشعارش یه آرامش خاصی نهفتهس درست مثل اون مونولوگ افشاریان که میگفت:دستی به شانه یا تکان دادن،که به گفتن جمله منتظرت میمانم،میماند.»در همین راستا منم تصمیم گرفتم منتظرش بمونم،یکسال دوسال چهارسال شایدم بیشتر،شاید اومد شایدم نیومد مهم نیست ولی من منتظرش میمونم.
-منتظرت میمونم،بیا:))).
گیاه تلخ افسونی!
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم
و در آیینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم.
در چشمانم چه تابشها که نریخت!
و در رگهایم چه عطشها که نشکفت!
آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
غبار نیلی شبها راهم میگرفت
و غریو ریگ روان خوابم میربود.
چه رویاها که پاره شد!
و چه نزدیکها که دور نرفت!
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود.
آمدم تا ترا بویم،
و تو زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم.
دیار من آن سوی بیابان هاست.
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمک افقها چه فریبها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهابها چه بیراههها که نشانم نداد!
آمدم تا ترا بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی!
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم.
-سهراب سپهری
پرده آخر:
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد.
-سایه
سلام
هفتهای سخت،تلخ و بسیار تیرهای بود.خاکستری هم نه تیرهی تیره.یکی از جملههای حسن باعث شد به نوشتهای که چند وقت پیش برای خودم نوشتم مراجعه کنم و دوباره بخونمش که شاید انتهای این پست گذاشتمش.
پرده اول: خداحافظی
تا حالا از کسی خداحافظی نکرده بودم.خداحافظی به معنای واقعی کلمه.همونقدر که کلمهتا ابد»ش برام دردآور بود کلمهشاید تصادف»ش برام دلنشین بود.گفت که آدم باید خرد بشه بشکنه لهبشه و پودر بشه تا بتونه زندگی کنه تا بتونه زندگی بسازه.گفتنیها در این مورد زیاده فقط به نوشتن یه مصرع شعر اکتفا میکنم:جان را چه خوشی باشد بیصحبت جان جانانه.
پرده دوم:زمستون
زمستون فصل قشنگیه.از بقیه فصلها بیشتر دوسش دارم.از لهشدگی پاییز رد شدیم،همش هوس سیگار میکنه آدم،برف میاد،آدما لباسای قشنگ میپوشن،کلاه سویشرت رو میندازیم و. .شنبه زنگ میزنم برای کلاس دف.امیدوارم تایم کلاساش بهم بخوره.
پرده سوم:جملات
اونروز که داشتم صفحه اول کتابایی که به بقیه قراره کادو بدم رو مینوشتم و دیدم برای همه از امید و لبخند نوشتم و برام سوال پیش اومد که خودم چقدر امید دارم و چقدر این قوزک پام یاری رفتن داره؟!دلم میخواد برم ارتفاع،پشت مقبره شهدا رو چمنا بشینم به زندان اوین خیره بشم و مزخرف»بگم یا شعر بخونم.سهشنبه قرار بود همینجوری بشه که. .خیلی زودتر از اینکه فکر کنید دیر میشه.
پرده چهارم:پیام آخر
پیامهای آخر جفتمونمیبینمت»هست ولی خب دیدنی در کار نیست حداقل فعلا.هر دفعه که میبینمت ش رو میبینم ناخودآگاه روش مکث میکنم،یکم میخندم و رد میشم.تا گریهمون نگرفته بریم پرده بعد:)
پرده پنجم:فغان
دلم میخواد برم کوه.لبه پرتگاه وایسم.داد بزنم تا گلوم بسوزه انگار که سنگ ریزه قورت دادم.من متنفرم،از این کشور،دولت،مردم،قاره.من از همه آدمایی که بهم ریاضی یاد دادن ولی شادی رو یاد ندادن متنفرم.من از آسکاریس و پانکراس متنفرم از انتگرال فوریه از بسط تیلور بدم میاد از اون سای دو ی مزخرف که معنی احتمال میده متنفرم،من از شاخص اوراق بهادار بیزارم،من فقط یه جایی یه کسی رو میخوام که بغلش هق بزنم گریه کنم تا این همه خستگی شسته بشه.از کی تصمیم گرفتیم اینهمه آشغال بشیم؟!
پرده ششم:نوشته
تو این پرده نوشتهای که اول پست حرفشو زدم میزارم:
جامعه پس از انقلاب ایران همواره درگیر دو مشکل بزرگ بوده است.مشکلاتی که با گذشت زمان و شکلگیری جامعه ایران،سر باز کرده و رخ نمایان کردهاند.دو مشکل دیده نشدن یا درک نشدن ومشکل اختلاف.اختلافات در ایران عموما به دو شکل طبقاتی و نسلی گریبان انسانها را میگیرد.اختلاف نسلی در ایران نه تنها رفته رفته ترمیم نشد،بلکه با گذر زمان و تغییرات مداوم در مسائل اجتماعی و تکنولوژیک،این تفاوت ها عمیقتر و گستردهتر شدند به طوری که حتی متولدین دهه هشتاد و هفتاد حتی قادر به برقراری ارتباط درست نیز نشدند.در این بیارزشی جامعه کنونی ایران،همچنان گروه قابل توجهی از ایرانیان هستند که به ارزشهای گذشته پایبند ماندهاند.این گروه بیشتر با نام سنتیها خطاب میشوند.پیشرفت ارتباطات باعث افزایش تفاوت و اختلاف میان گروه سنتیها و دوستداران غربگرا که خود را مدرن مینامند شد.در میان فشارهای قشر سنتی و حملههای فرهنگی غربی،این جوانان ایرانی بودند که در این میان به مانند تکه گوشتی میان نان له شدند.آنها ارزشهای متعلق به جامعه سنتی خود را از دست دادند و نتوانستند درک درستی از جامعه مدرن پیدا کنند و در نتیجه در ظواهر باقی ماندند.فشارهای اقتصادی از سوی دیگر باعث شدند تا مردم ایران مسائل مهمتر را فراموش کرده و بیشتر به فکر سیر کردن شکم خود باشند.بدین ترتیب اکثر فعالیتهای مردم با انگیزه پول صورت گرفت و پول خود را به عنوان اصلیترین و مهمترین هدف مردم در زندگی روزمره معرفی کرد.نبود پاسخ مناسب برای تخلیه هیجان ذاتی و همچنین کمبود شادی و از همه مهمترین ناتوانی در ایجاد شادی مشکلات دیگری بود که جامعه ایران با آن سروکله میزد.این مشکلات فرعی باعث شدند که جامعه به راحترین نحو ممکن شروع به تخلیه هیجان و ایجاد شادی بکند.شادیهای ظاهری،شادیهایی بودند که دیگر جزوی از فرهنگ مردم شده بودند.شادیهایی که برای چند ساعت بودند و بعد از آن چند ساعت خبری از آنها نبود.در نتیجه رواج این نوع شادیها،که عموما مغایر با ارزشهای سنتی بودند،مردم به انسانهایی بدل شدند که ظاهری شاد اما درونی افسرده داشتند.انسان گرسنه و ناشاد عموما سراغ کتاب نمیرود.سرانه مطالعه به شدت افت کرد به طوری که مطالعه کردن بجای آن که فعالیتی عادی باشد به یک ارزش والا بدل شد.درست است که صرف مطالعه باعث افزایش فرهنگ و درک اجتماعی نمیشود،اما کمبود،ضعف و حتی وجود اشتباه در سیستم آموزشی کشور این چرخه خراب را نابود کرد.حال ما با جامعهای سروکار داریم که ارزشی برای افراد آن جامعه تعریف نشده است بجز پول و درآمد.پولگرا شدن افراد باعث افزایش اختلاف طبقاتی و افزایش دروغ و فساد در جامعه شد.جامعه به نقطه بحرانی خود نزدیک میشود و در نهایت به انفجار میرسد.
در نهایت جامعه به سمت فردگرایی میرود به طوری که هر کسی تلاش میکند خود و یا نزدیکان خود را از مهلکه نجات دهد.بدین ترتیب انسانها بیشتر و بیشتر از هم فاصله میگیرند تا کار بجایی میرسد که آدمها همدیگر را دشمن تلقی میکنند!!
پرده آخر:
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
ای بیبصر من میروم؟او میکشد قلاب را
سلام
این هفته هفتهی سخت که نه ولی تاریکی بود.الان حسن میخواد بگه باز این ناله کرد.ناله نیست حرفه.اندازه یک دریا حرف داشتم.حرفای مختلف و به قول معروف از هر دری سخنی داشتم.شخصیتهای نمایشنامهای که میخوام بنویسم رو تقریبا پیدا کردم و از امشب یا فرداشب شروع میکنم نوشتن و میخوام رو کاغذ بنویسم نه تو ورد.تصمیم گرفتن یسری آهنگها و خوانندهها رو بزارم کنار.مثلا بمرانی ویگن علی عظیمی امیرعظیمی رضایزدانی شاهین نجفی یا بعضی آهنگهای خاص و خب تقریبا گروههای راک میمونن.
با اتفاق امروز دیگه رمقی برای نوشتن هم نمونده.معلوم نیست چه خواهد شد و احساس میکنم وسط جنگ سرد داریم زندگی میکنیم.اصن از ذهنم پرید هر چی میخواستم بنویسم.
هنوز تصمیمم بر از.تا رفتن یا نرفتن قطعی نشده.آدمای جدید و محیط جدید اونم برای الان من شاید زود باشه.
چند روز پیش داشتم فیلم نزدیکتر رو میدیدم.بازم صابر ابر و بازم حس کردن کاراکترهایی که بازی میکنه.عصر چهارشنبه و قبل از امتحان آماری فیلمو دیدم و تاثیر زیادی روم گذاشت.آرامشی که تو کاراکتر علی بود و در اثر گذشتن کلی سختی و درد بهش رسیده بود برام خیلی زیبا و حتی مقدس بود.شخصیت احسان فیلم اینجا بدون من یا دانش مسخرهباز یا کاوه رخ دیوانه یا علی نزدیکتر درون تمام این شخصیتها بخشی از خودمو پیدا کردم.عشق به سینما و نوشتن و تلاش برای نشون دادن به به خانواده که ببین من دوستون دارم ولی ما فرق داریم و تلاش برای رفتن از تهران و سروصدا و آرزوهای بزرگ و گولزننده آدما،مشترکاتم با احسان اینجا بدون من بود.دنیای کوچیک و بعضا خیالی و رویاپردازی و تمرینهایی که تو سکوت تنهایی انجام میشه مشترکاتم با دانش مسخرهباز بود و قشنگترین قسمت فیلم رویاپردازانه بودنش بود برام.پسر مرموز که کم حرف میزنه و بهش نمیخوره ولی آدما رو خوب میشناسه یا همون کاوه رخ دیوانه اشتراک دیگه من و کاراکترای بازی شده صابر ابره.البته معمولا جملات بهت نمیخورد و رو نکرده بودی و از این دست حرفا زیاد میگن مردم.و خب از علی نزدیکتر نگم براتون که به نظرم آدمی که در آینده خواهم شد به نظرم خیلی شبیه اونه.
فیلمها موجودات جالبی هستن و حتی از تانسورها هم عجیبتر هستن.دیدن قهرمانها و خودت روی پرده نقرهای و لبخند میزنی در حالی که سنگینی اشکهات رو پشت چشمهات حس میکنی.
این روزا دارم به آدمی که بودم هستم و خواهم شد خیلی فکر میکنم و از جایی که اومدم و خب نه سفید سفید بوده نه سیاه سیاه مثل همه خاکستری.
چهگوارا یه جمله داره که هر وقت به مشکل میخورم زمزمهاش میکنم یا مینویسمش:
شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت.
هر کسی اسطورهای تو زندگیش داره و اسطوره من دکتر ارنستو رافائل گوارا دلاسرناست.آدما وقتی بزرگ میشن فکر میکنن بعضی چیزا بچهگونهس مثل همین اسطوره داشتن یا نوشتن آرزوها اهداف بزرگ روی دیوار اتاق.آقا سعید همیشه بهمون میگفتاهدافتون رو روی یه کاغذ بزرگ بنویسید و بزنید به دیوار اتاقتون تا جلو چشماتون باشه بهش میرسید اعتماد کنید به من آقایون.»منم هدفم رو بزرگ نوشتم:شاد بودن!!!از من به شما نصیحت به حرفای آقا سعید گوش کنید همیشه جواب میگیرید!
امید به آینده اندوه را میشوید.
-چهگوارا
سلام
صدای منو از اسنپ میشنوید.این مدت تصمیم گرفتم از پول بابام استفاده کنم و بجای استفاده از مترو و تاکسی با اسنپ برم بیام.بعضی وقتا میگه من آرزو به دل موندم بیای ازم پول بخوای و بگی اینقدر بده میخوام برم بیرون.داشتم فکر میکردم من پول به چیا میدم.کتاب،فیلم،تئاتر،ورزش و موقعی که برای بقیه کادو میخرم که معمولا بچهها ردش میکنن.داشتم فکر میکردم کاش از بقیه یادگاری می داشتم از امیرعلی و امیرحسین یا از علی نظری و دانیال راهنمایی یا معین و آریا و آرمان ابتدایی یا آرش دوست اول دبستانم یا مجید دوست پیشدبستانیم.من به جزئیات دقت میکنم آیا؟!
احساس تنهایی میکنم این چند وقته.تنهایی خوش.ترم تموم بشه زنگ میزنم علیبابا بریم سیگار بکشیم و درمورد فیلم ها و کتابا چرت و پرت بگیم.دلم برای متین روشنغکر تنگ شده یا علی خضری و لات بازیاش.
دلم یه آدم میخواد که هیچوقت نره.دلم اون قول مسخرهای که با حسن بهم دادیم و نمیدونم الان یادش هست یا نه رو میخواد حتی اگه بدونیم شکسته میشه بالاخره یه روزی.حسن هم بالاخره انگار یه انتخاب درست درمون کرده نه شور شور نه شیرین شیرین.
پ.ن:سهراب یه شعر داره میگه که اگه خواستید بیاید سمت من یجور بیاید که چینی تنهاییم ترک نخوره.
چینی من ترک خورد ولی نشکست،کاش میشدش.
سلام
خیلی خلاصه بگم حال همه خرابه.بجز نودوهشتیا همه تو در و دیوار بودن امروز.خبری از شلوغی طبقه سه یا همکف نبود.اخبار بد اینقدر زیاد شده این چند روزه که حتی منم اخبار رو دنبال میکنم.نمیخوام از این چیزا حرف بزنم.بسه دیگه!
امروز مبینا بعد امتحان خیلی داغون بود و رفته رفته هی بدتر میشد.تو بوفه که نشسته بودیم همش با خودم فکر میکردم چیکار کنم که حالش حداقل یکم بهتر بشه؟!یاد تو دیوار رفتنای صفری افتادم یا موقعهایی که آرش حال نداره بشینه کنارم و به هر چرتی بخندیم و وقتی این آدما اینجوری میشن من نمیدونم چیکار کنم تا حالشون یکم عوض بشه؟!خواه و ناخواه،تقدیر یا تصادف،این آدما دوستای این روزا و سالهای منن و من حتی نمیدونم چیکار کنم یا چی بگم بهشون وقتی حالشون خوب نیست!!
امروز هفت رسیدم دانشکده.بجز من و میثم و اون دختره ورودی جدیده که بیست و چهاری دانشکدهس هیچکس نبود.اومدم برم طبقه دوم و روی اون صندلی بین اتاق شهو و آزمایشگاهها بشینم که دیدم پره!سرافکنه جمع کردم رفتم طبقه سه و کم کم شاهد اومدن بچهها و استادا شدم.میخوام برای ترم بعد کمد بگیرم تو دانشکده،میخوام تعطیلات بین دو ترم برم دانشکده،به خودم قول دادم صبا حداکثر تا نه دانشکده باشم و شبا حداقل تا شیشونیم دانشکده باشم،خوابگاه دادن یا ندادن هم نباید تاثیری رو این کارام بزاره،میخوام دانشکده رو بکنم خونه اتاقم.
امروز تو راهپله دانشکده عبدالعلی رو دیدم.چقدر خوبه این مرد.چقدر حتی سلام خوبی گفتنش برام روحیهبخشه،جوری که منم عادت کردم به هر کی سلام میدم بلافاصله در ادامه بگم خوبی؟
ولی همه اینا و حرفا،همه زندگی نیست.باید یه چیز جدی بیرون دانشکده برای خودم پیدا کنم.هنوز فکر و ایده خوبی پیدا نکردم.
امروز خیلی دلم میخواست یه چیزی رو تخته سایت بنویسم.نمیدونم هنوز صلاحیت نوشتن رو تخته سایت رو دارم یا نه ولی کاش میشد یچی بنویسم که بیحوصلگی آرمین بخاطر موضوع اپلایش،اعصاب خورد مهدی،گریههای اون دختره ارشد کامپلکس،خستگی آریا،ناراحتی مبینا و از همه بدتر سکوت سنگین سایت تموم بشه.اونایی که میگن هیس سروصدا نکنید داریم درس میخونیم هیچ چیزی از بدی سکوت نمیدونن.
تو این گیر و دار خالم ویزا تحصیلی گرفت و ویزا کار شوهرش هم درست میشه.اگه برن یه پوعن مثبت میتونه باشه برای موقعی که خواستم اپلای کنم.آره من ایران و تهران رو دوست دارم ولی آیا این کشور و آدماش هم منو دوست دارن؟!
کاش یکی بود که میومد همو بغل کنیم تا غم و غصه هامون بریزه و سبک بشیم!
کاش یکم زندگی مهربونتر بود!
ولی لق زندگی،زندگی چیکارس که بخواد تعیین تکلیف کنه برا ما.
شاید قوزک پامون یاری رفتن نداشته باشه ولی هنوز میتونیم قدم برداریم اگه کنار هم بمونیم!
یجایی از کلیپ سینما و فوتبال که تو برنامه فوتبال ۱۲۰ پخش شد،حبیب رضایی به عنوان نریتور میخونه:
پس اسلحهشو میبنده،کلاهشو سرش میزاره،روی پاهاش وایمیسته،زندگیشو دست میگیره و میجنگه و جالبه که آخر اونه که به چیزی که میخواد میرسه:رستگاری!»
در ادامه میگه:
ولی قهرمانایی هستن که نه هوش سرشاری دارن نه رویینتنن،مثل یه مرد یا زن عادی،خیلی عادی،اونا باید تا قعر جهنم سقوط کنن تا موقعش برسه و از نردبون بهشت بالا برن.دوست داشتن این قهرمانا سخته،طرفدارشون که باشی خون دل میخوری،صد بار میمیری و زنده میشی تا قهرمانت از پس دشمناش بر بیاد چون میدونی قهرمانت نه اسحله خاصی داره نه از الطاف خدایان بهرهمندای برده.اما در عوض اونا فقط امید دارن تا نزاره به این باور برسن که جایی تو این دنیا ندارن!»
سلام این پست خیلی سروته نداره و صرفا دردودله.
من یه مشکلی دارم.هر چند وقت یکبار بیدلیل یا بادلیل دچار افسردگی میشم.خودم این اسمو روش نمیزارم.من بهش میگم در خود فرو رفتن.روزخوش تو پست جدیدش یه حرف قشنگ زد.نوشته بود من بعد هر بار افسردگی آدم بهتری شدم نه بع از هر سختی.
داشتم به اجتماعی بودن فکر میکردم.مثلا یکی از بچههای طبقه سه دانشکده شدن.میدونی من همیشه ترس از اجتماع آدما داشتم.مسخرهس که بگم یکی از دلایل خیلی جاها نرفتنم همین بوده اگرم تنها قرار باشه اونجا برم که هیچی.
روانشناس میگفت که مشکل عاطفی دارم.خودم اسمشو میزارم خلا عاطفی و توضیحش یکم پیچیدهس نخوایید که توضیح بدم.و این تجربه آخری سس روی این ماجرا بود.
نمیدونم تفریح ساختن چجوریه ولی سعی میکنم بسازمش.
کتابایی که امسال خوندم رو لیست کردم و تا اینجای کار شد بیست عنوان.قهرمان فروتن بارگاس یوسا رو دیروز تموم کردم و ناتور دشت سلینجر رو شروع کردم.
دلم نمایشگاه کتاب پارسال رو میخواد.با اینکه هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد ولی خیلی خوش گذشت.مخصوصا آخرش که اینقدر خسته بودیم همینجور بیهدف نمایشگاه رو دور میزدیم و هر چند وقت یکبار با خنده بهم میگفتیم:مگه ما اینجا نبودیم قبلن.
دلم تنگ شده براش بیشتر از همیشه.
میخوام برم تئاتر و حتی نمایش هم پیدا کردم ولی خب نمیشه فعلا.
تمام وجودم دردوغمورنجه ولی ته دلم شاده و حتی امیدوار.
من نمیخوام از ایران برم.من چهارراه ولیعصر و شلوغیاش رو دوست دارم و دلم میخواد یه روز یوسفآباد رو پیاده متر کنم.
کاش وقتی از مدرسه فیزیک زنجان برگشتیم کابفروشی بنیهاشمی هنوزم به یک فروشنده آشنا با کتاب نیاز داشته باشه.
کاش دوستاتون وارد رابطه نشن.میدونی چرا میگم چون در هر صورت شما احساس تنها شدن میکنید.
از بچگی بهم میگفتن بهم تو لوسی ولی خب خودم اسمشو میزارم حساس یا شایدم به قول آرش احمق.
بیعرضه صفت بعدی بود که بهم میدادن و بعدیش هم گند اخلاق.چجوری میشه مادرپدری که با رفتارشون آدم رو خرد میکنن و موقع تولد یا پول خرج کردن یاد آدم میوفتن رو دوست داشت؟شانت راست میگفت مهم حال درونه.
هر وقت به خواب دو شب پیش فکر میکنم خندم میگیره.
من چرا اینقدر تو معقوله دوست ریدم از بچگی تا الان؟
کاش الان بیستوپنج سالم بود.
دلم میخواد یه بار تو زندگیم کلمه مادربزرگ رو بگم و تلفظ کنم ولی خب اینم آرزو واسه ما.
نابودی هر چیزی تو اوج زیبایی قانون این دنیاست.(دیالوگ فیلم آسمان زرد کم عمق)
کاش قصه لکلکها واقعی میبود.
کاش میشد همین فردا برم شمال.چقدررررر هوس شمال کردم.
کاش وقتی برف میباره خواب یا خونه نباشم.
کاش شبا بتونم بخوابم.
کاش کسی بهم نگه:you are in black!
بالاخره شاید یه روزی اومد که جرئت تموم کردن رو داشتم.
شاید یه موقعی بالاخره امید هم مرد و فقط ما موندیم.
چرا هر کاری که بقیه هم میکنن رو میکنم مسخره میشم؟
کاش یکی بود و حتی الکی بهم امید میداد.
دستام دوباره شروع کردن به لرزیدن.
من واقعا آدم منفی و سیاهیم؟
چرا اینقدر فکر میکنم؟
قسم به حادثت شدن.
واژهها را چیدم برای دیدنت
واژهها را چیدم برای خواندنت
واژهها را چیدم برای خندانت
واژه ها را چیدم برای بوسیدنت
من آمدم
تو آمدی
واژهها به کما رفتند
تو رفتی
من ماندم
واژهها در دلم مردند
و بر روی لبم خشکیدند
واژهها شهیدانی بودند
در راه دفاع از دوست داشتنم برایت
و من چه بی رحمانه در اثر حمله تنهایی مفقودالاثر شدم
در حالی که میدانستی آرامگاهم میان آغوش توست
آری این روزها شبهای تهران سرد و پرصدا هستند
اما درون من را سکوتی ساخته از صدای تو فرا گرفته است
بخوان نامم را به سادگی برف سفید
که میشنوم صدایت را از میان ریزگردهای تهران!
سلام
پرده اول:کلمات
چند وقت پیش داشتم کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی رو میخوندم و متوجه شدم چقدر انتخاب و همنشینی واژهها مهم و جذاب هستش.بعضی وقتا فکر کردن به واژهها واقعا دلانگیز و جذابه.مثلا کلمه اجتنابناپذیر که امروز در مقابل حرفهای شریف که داشت درمورد تغییرات حرف میزد،استفاده کردم.یا کلمه محبت یا درهمتنیدگی و. .
پرده دوم: امتحانات
دانشکده به طرز وحشتناکی خستهست.مثل اینکه علیرضا امروز درخواست انصرافش رو ثبت کرد تو سیستم.بهترین آدم ورودیمون داره انصراف میده.دنیای جای جالبیه و هیجانانگیز.داشتم فکر میکردم چقدر از زندگی دانشگاهی یا همون آکادمیکی که میخواستم رو، تجربه کردم.من از کلاس رفتن متنفرم و در عوض عاشق اینم که صفحه اول یه کتاب رو باز کنم و خودم شروع کنم به خوندن و فهمیدن.آره من خیلی با آدمی که باید باشم و میخوام بشم فاصله دارم خیلی.شاید یه روزی دانشجو دکترای دانشکده خودمون شدم و مثل عبدالعلی آب جوش به دست برم سمت اتاقم یا مثل بهروز نچسبه ول کن دانشگاه نباشم یا مثل اون خانوم مو بامزهه مجبور بشم ساعت شیش ناهار یا شایدم شام بخورم.یا شاید سر از دانشکده فلسفه علم شریف درآوردم و یا اصن رفتم واترلو و یکی از گروه نیایش افشردی و دار و دسته دانشکده فیزیک نجومی واترلو شدم.یادمه تابستون به دوتا از دانشجوهای واترلو که ایرانی بودن میخواستم ایمیل بزنم بگم من چجوری میتونم بشم شما.یا اگه کارم خیلی خوب شد تا اون موقع سر از پریمتر درآوردم.فعلا اینا مهم نیست،فعلا پایتون،کورس کیهان،خوندن کوانتوم تو تعطیلات ترم و ادامه دادن روند رمانخونی مهم هستن.
پرده سوم:cl
تو گوشیم یه فولدر دارم به اسم cl.این فولدر شامل چندتا ویت که برای سال کنکورم هستش.ویدیوهایی که اون موقع از تلگرام دانلود و سیو کردم.یه ویدیویی هست درمورد جان اسنو،از فصل یک تا آخر فصل پنج سریال.یه جایی هست که بزرگ نگهبان شب یا همون نایت واچز،به جان اسنو یه جمله جالبی رو میگه.اون جمله اینه:
!Kill the boy jon snow, and let the man reborn»
فقط همین،لت د من ریبورن!
پرده چهارم:انزوا
یجایی تو اپیزود محسن نامجو دیالوگ باکس،گوینده درمورد رفتن نامجو از ایران از ترکیب تبعیدخودخواسته استفاده میکنه.انزوای خودخواسته چیزی هست که دارم روش کار میکنم.به قول معروف رویارویی و برخورد با خود میتونه پر از نشانه،دلیل،شناخت،بازسازی،رشد و یا برعکس مملو از بیهدفی،پوچی،گمکردن،تخریب باشه.بحثش طولانی و پیچیدهس بگذریم.
آغوشی برای فشردن
شانهای برای گریستن
تمام آن چیزیست که لازم است
به قول شاعر گفتنی که زندگی همش غمه/یه دنیا غم یه همدمه!
سلام
امروز از هفت دانشکده بودم.امتحان دو شروع میشد و از هفت تا دو تقریبا همه کاری کردیم.بعد امتحان خیلی رندوم تصمیم گرفتیم بریم لمیز نرسیده به تجریش.من جلوتر از همه رفتم تو و پشت پیش خون یهو علی بابا رو دیدم.رفیق صمیمی سوم و چهارم دبیرستان و تقریبا صمیمیترین رفیقم که خیلی چیزا دورمون کرده از هم تو این دو سال. یاد سیگارا و ساندویچ کوردن بلور و دلسترای بوفه مدرسه.برگشتن تا دانشگاه با مبینا پیاده اومدیم و درمورد چیزی هر جفتمون یجوری باهاش مشکل داریم حرف زدیم البته بیشتر اون گفت تا من.تو لمیز پشت دوتا صندلی دو نفره،شیش نفره لم داده بودیم و کلی چرت میگفتیم.مثلا با آریا حرفای خالهزنکی میزدیم و اون مرده که بلند بلند داشت انگلیسی حرف میزد رو مسخره میکردیم.ما خیلی شبیه آدمای اون کافه نبودیم و با مبینا به این نتیجه رسیدیم بیرون از دانشکده کلا شبیه هیچکس نیستیم.وقتی اسنپ گرفتم به حرف مبینا وقتی لم داده بودیم فکر کردم،شیش نفر یه کافه:فرندز.فرندزای یکی احمقتر از اون یکی و با رای اکثریت انگار من احمقترینم.بعد به این فکر کردم چی میشد که بریم دانشکده سر کلاسا بعدش درس بخونیم تا مثلا شیش یا هفت و بعدش بریم یه کافه،سینما،رستوران،پارک و بعدش بریم خوابگاه یا خونههامون.امروز دیدن علیبابا برام خیلی عجیب بودن.دیدن رفیق صمیمی گذشتهات و بودن با رفیق صمیمی الانت و مقایسه این آدما با هم.
حالم طرز عجیبی خوبه.الان فقط تو خونه و موقع تنهایی اذیتم میکنه.کاش میشد با یکی حرف بزنم درموردش کاش میشد خالیشم ازش.کاش میشد با رفیقت شبونه بری تجریش یا هر چی.کاش.
طبق باور اگزیستانسیالیستها زندگی بیمعناست مگر اینکه خود شخص به آن معنا دهد.
سلام
اگه که اگزیستانسیالیسم رو در گوگل سرچ کنید و وارد ویکی پدیا بشید وسط همون خطای اول به این جمله بالا برمیخورید.یادمه شب روزی که کنکور دادم این جمله رو خوندم و امروز صبح دوباره بهش فکر کردم.خیلی دوست دارم این جمله رو حتی اگه نفهمم معنیش دقیقا چیه.به این فکر کردم چقدر میتونم به زندگی خودم معنا بدم چقدر؟!
پرده اول:تصمیم
کرایف درمورد مسی میگه که تفاوت بزرگ مسی با بقیه اینه که مسی میتونه توی یک زمان خیلی کم تصمیمش رو عوض کنه و هی این کار رو تکرار کنه.امروز رفتم بازی تیم دسته یک کرج رو دیدم.تو همون سالنی که قبلا خودمون توش تمرین میکردیم،همون مربی،حتی آقا سعید هم برگشته بود.آقا سعید و بداخلاقیاش تو زمین و شوخیاش بیرون زمین.من چهارسال پیش یه تصمیمی گرفتم.تصمیم گرفتم درس بخونم و ورزش رو بزارم کنار.میدونم خیلی صفر و یکی عمل کردم ولی من نمیتونستم تو اون سن و وضعیت جفتش رو ببرم جلو.نتیجه شد فیزیک بهشتی،انتخاب سوم از دوازده انتخاب پر شده تو برگه انتخاب رشته.الان دو سال و نیم از اون شبی که کل خانوادهای که سالهای سال من یا بهتره بگم ما رو تنها گذاشته بودن،بهم زنگ میزدن و تبریک میگفتن میگذره.کلی حرف کلی آدم کلی اتفاق گذشته.کلی گریه کلی خنده کلی بالا کلی پایین.الان میخوام به خودم اعلام کنم که تصمیم چهارسال و نیم پیشت درست بوده پسر!
پرده دوم:کوبی برایانت
هفته پیش کوبی و هلیکوپترش سقوط کردن.راستش من خیلی کوبی رو دوست نداشتم چون پاس کم میداد و کلا بازیکن بازیسازی نبود.یه مربی بود تو کرج که یک سال شد مربی نونهالان استان و بخاطر لج بابام منو برنداشت.یه بار سر تمرین گفت آقای کوبی برایانت کارمند باشگاه لیکرز هستش یعنی هشت صبح کارت میزنه وارد باشگاه میشه صبونه میخوره با تیم تمرین میکنه بعد تا هزارتا شوتش رو نزنه نمیره خونه.چقدر ما هم مثل کوبی کار میکنیم؟کوبی به این معروفه که با وجود مصدومیتهای مختلف بازم برمیگشت و بازی میکرد و تو زندگی الان هم این افتادنهای واحد و نمره کم شدن ها عین مصدومیت میمونه،باید برگشت حسن.میدونی به نظرم آدم تو مسیر زندگی،با وجود همه اتفاقات و سختیها باید باز هم تلاش کنه.وازه مدنظرم برای تلاش(attempt)هست.آدم باید هی اتمپت کنه و هی اتمپت کنه تا بالاخره یکی از این اتمپتها نتیجه بده و آدم رو دور بیوفته و به قول ما بسکتبالیها on fire بشه و آدم آن فایر شده سخت میشه مهار کرد.آندروود میگه شانس با آدمی همراهه که بیشتر تلاش کنه.
پرده سوم:جهان
امروز فیلم جهان با من برقص رو دیدم.عاشق این فیلم و علی مصفا شدم.میدونی یجورایی شبیه کاراکترهایی بود که صابر ابر بازی میکنه فقط غمش کمتر بود.یجا بود جهان با دخترش راه میرفت و حرف میزدن،چقدر دلم خواست دختر میداشتم.چقدر حرف جواد عزتی رو دوست داشتم که میگفت هیچوقت هیچچیزی به طور کامل تموم نمیشه هیچی.به این فکر کردم وقتی من به میانسالی برسم زندگیم چجوریه.آدمی که هستم،آدمایی که میبینم،هنوزم نالهم یا نه،اصن به اون سنها میرسم.
پرده چهارم:اوضاع کتابی
ناتور دشت تموم شد.راستش دوسش نداشتم.دختری در قطار رو شروع کردم و راضیام.چرا همش تو فاصله بین دو ترم یه کتاب از یه نویسنده زن میخونم؟سال بلوا و سمت آبی آتش هم امروز رسید.امیرحسین حلقه میخواد راه بندازه و نزدیک خونهمون بوکلند باز شده:)
حالم خوبه.از تو و درون خوبم،شاید خیلی نه ولی حسم خوبه.
چقدر دلم میخواد بلد بودم چیکار کنم تا بقیه هم حالشون هر چند کم بهتر بشه.
پرده آخر:
مونولوگ پایانی فیلم جهان با من برقص:
آدما باید زندگی خودشون رو بکنن و اگه شد و دوست داشتن گاهی کنار هم باشن.کنار هم باشن و بیحوصله باشن.کنار هم باشن و دعوا کنن.کنار هم باشن و شاد باشن.کنار هم باشن و زندگی معمولیشون رو بکنن.کنار هم باشن،همین که گاهی باشن بسه.
سلام
فردا ترم جدید شروع میشه.به خودم قول دادم سر هر کلاسی که میتونم برم حتی اگه بر نداشته باشمشون.چهارشنبهها قرار هست سوال حل کنم و پنجشنبهها به قول نیما به خودم استراحت بدم و جمعه هم تا ظهر که کلاس زبانم و عصر هم کد کار کنم.خیلی به کلاس نجوم فرهنگ امید دارم و خیلی خوشحالم که پارسال نتونستم برم سر جلسه امتحانش و حذف پزشکی شد.فقط خدا کنه با ۱۷ نفر تشکیلش بدن.اون روز تو جلسه پرسوپاسخ مدرسه فیزیک زنجان،اون کیهانشناسه که تو نیچر مقاله چاپ کرده بود گفت اونایی که کارنامهتون رو میبینن به سیر صعودی و نزولیتون هم نگاه میکنن.حتی ممکنه ببین یکی دو ترم خوب کار نکردید ولی بعد نمرههاتون خوب شده و این نشون میده میتونید خودتون رو از سختی ها و دست اندازها عبور بدید و حتی نکته مثبتی براتون هست.
امروز فهمیدم مونا معلم زبان خواهرم هست.تو موسسه که دیدمش گفتم خواهرم تو کلاسته پراش ریخت و هی میگفتnooo.مونا آدم جالبیه.یجور اندازهای شاده و به اندازه جدی.امروز وقتی تو راهرو دیدمش ناخودآگاه حالم خوب شد و یاد کلاس ترم قبل افتادم.
تصمیم گرفتم دفترچه بخرم شاید لازم شد.ولی یچیزی جلوم رو میگیره.من از این متنفرم که یک نفر چیزایی که میخونم یا میبینم یا مینویسم رو بخونه و فرقیم نمیکنه کی باشه.البته اگه خودم بهش بدم حله.
میخوام به هر زوری شده جا برای باشگاه باز کنم تو برنامه ترم بعدم.نه بدنسازی،بسکتبال!نه برای قهرمانی،برای حال بهتر!نه جدی،برای فان!
قرار گذاشتم شبا یازده رو تخت باشم،تا یازده و نیم یک ربع به دوازده کتاب بخونم و بعدش بخوابم و بعد تلاش کنم همین تایم زمانی رو یک ساعت بیارم عقب.
امروز شاهین از یه دوستش نوشته بود که سعی میکنه همه چیز رو برای خودش فان کنه و خیلی هم از این کلمه استفاده میکرد.خیلی برام جالب بود چون قبلن من هم از این روش استفاده میکردم.مثلا وسط تمرینای دومیدانی توی سرما یا وقتی که آفتاب میخورد تو مغزم یکاری میکردم که ذهنم این تمرین رو فان در نظر بگیره و به تموم شدنش فکر نکنه.یا یادمه وقتی میخواستم تاریخ بخونم،تصور میکردم یه پروفسور تاریخ تو یه دانشگاه هستم و قراره برای دانشجوهام ارائه بدم و در رو میبستم و به صورت نمایشی شروع میکردم تاریخ خوندن.
دلم میخواست با شاهین دوست میبودم یا با مونا.دلم میخواد با آدما دوست بشم.شاید تسک بعدیم همینه!
دیشب برای اولین بار تو این مجالس خانوادگی شروع به بحث با آدما کردم.نمیدونم چرا این آدما اینقدر دوست دارن روی هم برچسب بزارن و هم دستهبندی کنن همدیگه رو.داشتم به این فکر میکردم اگه به بابام بگم در حال حاضر صمیمیترین دوستم اسمش مبیناست واکنشش چیه.امروز معلم زبانمون میگفت کرونا یجور جنگ بیولوژیکی بوده.چقدر آدما دارن احمق میشن.برای هم ویروس میفرستن و میکشن همو.عقاید چرتترین اختراع بشر بوده.
یه داستانی هست به که میگه یه عالمی داشته از یه برکهای رد میشده که میبینه یه عقربی داره دست و پا میزنه و غرق میشه.دست دراز میکنه تا عقرب رو نجات بده ولی عقرب سعی میکنه نیشش بزنه.دوباره سعی میکنه و دوباره عقرب نیش میزنه.یکی میپرسه مگه نمی بینی داره سعی میکنه نیشت بزنه پس چرا هی دست دراز میکنی.عالم میگه اون عقربه و ذاتش نیش زدنه و منم آدمم و ذاتم کمک کردن و مهربانی کردنه.نباید ذاتم رو بخاطر بقیه چیزا ترک کنم.
یه موردی هست که میخوام درموردش حرف بزنم ولی تصمیم گرفتم فعلا بیخیالش بشم.به قول معروف رهاش کن بره رئیس.
سلام
تو این مدت شاید زیاد و تند تند پست بزارم و پیشاپیش عذرخواهی میکنم(نمیدونمم چرا).امروز شاید به اندازه کل رمانهای میان شروع ترم تا شروع امتحانات یا همون زمان طول ترم دو سال پیش،کار انجام دادم.با چیزای ساده ولی کاربردی پایتون یکم سروکله زدم و حتی دلم خواست دیتا ساینس یاد بگیرم گرچه میدونم دنیایی هست برای خودش.صبح تو مترو پست شاهین رو خونده بودم که درمورد اینکه چه جوری ولنتاین امسالش رو تو بوستون گذرونده بود نوشته بود.یکم از پستش حس کردم احساس تنهایی میکنه.دلم خواست بهش ایمیل بزنم و اون جملهای که تو ویدیویی که پیج سندرم نویسندگی گذاشته بود رو براش بنویسم یا حتی بفرستم.اون جمله این بود:هر کسی که هستی از هر جای جهان،تو تنها نیستی و من دوستت دارم.»گاهی وقتا به خودم میگم چقدر آدما احمقن که همو دوست ندارن.اون روز یاد اپیزود سخنی با بچه چهرازی افتادم.اونجاش که میگفت بچه تو میتونی راه بری تو خیابون به هر کی میرسی بگی دوثت دارم.منم میخواستم به یکی بگم دوثت دارم.گشتم و گشتم و آخرین و بدترین آپشن رو برگزیدم یعنی خودم.در کل سعی میکنم دلم اقیانوس بشه.ای خواننده این متن،دوثت دارم از انتهای اتوبان همت و از درون اسنپ!
ویدیوی نسبیت خاص رضا منصوری که از جلسه پنجم شانت باغرام خواهد آمد رو دیدم و تقریبا ترسم از پایتون و برنامهنویسی داره میریزه.
تصمیم گرفتم نه نظریه گروه بردارم نه محاسبات کوانتومی ولی تصمیم گرفتم سر کلاسای نظریه گروه برم ولی محاسبات رو نمیدونم برسم یا نه.این یه تمرین خوبه.تمرین برای آنجام. دادن کارهایی که دست اجباری پشتش نیست.دوست دارم برای یک بار هم که خودمو از این سیستمی که از بچگی ما رو بهش عادت دادن بیرون بزنم.فردا میخوام با دکتر فرهنگ حرف بزنم.امیدوارم خروجی خوبی داشته باشه.
دو سال سخت و پر از چالش جلوم قرار داره.دوست ندارم قضیه رو بیگ دیل کنم ولی باید جون کند.انرژی آدم قطعا میوفته و کم میشه تو مسیر هر کاری و آدم باید یه چیزایی برای افزایش انرژیش پیدا کنه مثلا من سر زدن به پیج اینستاگرام نرگس جاجرمی رو دوست دارم.دوست دارم یه روزی منم تو جاده سن خوزه به سن فرانسیسکو در حال آهنگ خوندن حالا چه با دوستام چه تنها ویدیو بگیرم و کل ویدیو خنده و مسخره بازی باشه مثل اون شب موقع برگشتن از گاوازنگ به خوابگاه که بطری آب مبینا رو با رضا شوت کردیم یا با آرش بحث رپی کردیم یا مبینا رو کول کردم یا با سحر و مبینا آهنگا رو چپ و چل میخوندیم.
زندگی همینه.گاهی وقتا مثل امروز محمدصادق میخوای با مشت بکوبی به یکی یا اینکه یه روزی دلت بخواد هی کسی رو بغل کنی.میدونی مشکل اینه که با تقریب خوبی تو هر دو حالت کسی نیست:)
خلاصه که به پایان رسید این دفتر اما حکایت همچنان باقیست!
سلام
خب برای اولینبار اومدم اینجا و قرار نیست ناله کنم.هفته قبل سعی کردم به قول مبینا افسرده نباشم.گرچه آخرای هفته یکم افت کردم که آخر سر دلیل اون افت کردن رو حذف کردم ولی الان بازم انرژی فول شده.هفته رو یه روز شیفت دادم عقب یعنی پنجشنبه شده روز استراحت و هوا کردن و جمعه شده روز شروع هفته.
یه پلن کلی ریختم برای آینده.تا آخر این ترم باید برنامهنویسی رو به حدی برسونم که بتونم به قول دکتر فرهنگ یه محاسبه ساده هم قاطی پروژهام بکنم.گام بعدی پلن کار کردن با فرهنگ تو تابستونه و بعدش تو سال آینده یه پروژه با نیما.گام بعدی دقت در برداشتن درسها و داشتن پلن بی در صورت حذف کردن یکی از درسها.خب از پلنهای درسی بگذریم و برسیم به پلنهای شخصی.گام اول دایورت کردن نظرات و انتقادات توصیهها و سرکوفتهای افرادی که این مسیر مد نظر من رو نرفتن.به شئت میخوام به شاهین گوش کنم و فردا شب احتمالا بلاگش رو شخم بزنم.پلن بعدی حذف همون چیزیه که مبینا بهش گفت موانع(ولی دوستا موانع نیستن چون اگه موانعت باشن دوستت نیستن)سعی کردم بعضی موانع رو حذف کنم و یکیش رو این هفته حذف کردم.گام بعدی این بود که بعضی آهنگها رو گوش ندم و بعضیها رو بیشتر گوش بدم مثلا الان دارم کنسرت لایو آید کویین رو گوش میدم.پلن بعدی حذف اعتیادها در انواع و اقسام هست و حتما در جریانید اعتیاد فقط سیگار و الکل نیست و میتونه خیلی چیزا باشه.گامهای دیگه رو هم بیخیال میشم چون طولانی و حوصلهسربر میشه.
خیلی وقتا منتظریم که یه اتفاقی یا یه نفری تو زندگیمون رخ بده تا بشه نقطه عطفمون و ما رو هل بده سمت قله یا برعکس سمت قعر.این خیلی انتظار بیهوده و حوصلهسربری خواهد بود.میدونی من با اون دست آدمایی هم که میگن همه چیز به خودت بستگی داره هم مخالفم.به نظرم زندگی یه جایی بین این دوتا در جریانه.
به نظرم بعضی وقتا تو زندگی تنها کاری که آدم باید بکنه این هست که سرش رو بندازه پایین و کاری که باید رو بکنه.یه مثالی رو همیشه آقا پژمان میزد برامون.یه بار قبل شروع یه بازی حساس وقتی پنج تای اول نشستیم رو نیمکت بزرگ روی کلیپبورد یا همون صفحه کوچیکه عکس زمین بسکتبال هست و دست مربیاست بزگ نوشت بازیکن و گفت آقایون اسم شما بازیکن هست پس سرتون بندازید پایین و فقط بازیتون رو بکنید و تا وقتی سوت آخر بازی رو داور نزده کاری به تابلو و داور و هر چیز دیگه نداشته باشد فقط بازیتون رو بکنید.بعضی وقتا تو زندگی یادمون میره فقط باید بازیمون رو بکنیم و حالا یا در اثر بیشتر خواستن یا برعکس در اثر کم خواستن قواعد بازی کردن رو یادمون میره.
هفته پیش شنای پروانه رو دیدم.اولین بار بود یه فیلم رو تو جشنواره فجر میدیدم.نمیخوام قصه فیلم رو لو بدم.بعضی وقتا آدم مثل حجت(جواد عزتی)باید تنها جلوی یک شهر و آدماش بجنگه حتی جلوی دوستاش و خانوادهاش ولی باید همیشه یادش باشه که خودش رو باید بیشتر از بقیه دوست داشته باشه و بعدش آدمایی که براش ارزش قائلن.رابطهای که الان با خانواده و دوستام ساختم رو دوست دارم و نمیخوام خرابش کنم.از یجایی به بعد فقط باید حفظ کنی روابط رو نه اینکه بسازیشون.خیلیا اینو قبول ندارن و میگن همچین چیزی یعنی اون رابطه تموم شده ولی من معتقدم از یجای به بعد این نگه داشتنه تازه شیرینی اون ارتباط رو میفهمی حالا هر نوع رابطه که میخواد باشه.
الان فقط مشکل خوابم اذیتم میکنه و نمیدونم چرا.امیدوارم در اثر شلوغی هفتهها اینم حل بشه.
سر میانترم کوانتوم داشتم به طرز جالبی سوال حل میکردم.رو تخت نشسته بودم و لپتاپ رو پا و تخته شاسی در دست داشتم سوال حل میکردم که یهو آهنگ allez allez allez ورژن لیورپولیش پلی شد و شروع کدم خوندنش و حل کردن سوالا.یه جور حال باحالی داشت خوندن اون شعار و آهنگ و حل کردن سوالا و بعضی وقتا اینقدر هیجانزده میشدم که دستامو باز میکردم انگار که تو استادیوم وایسادم و در حالی که چشمام به سای ایکس بود داشتم داد میزدم allez allez allez.این آهنگ شعار رو که همخونی دوستامون هم توشه رو انتهای این پست براتون میزارم.
در آخر باید بگم ما لیورپولیم و همیشه بازخواهیم گشت.
سلام
همه چیز از جملهجمعهای بیشتر از چهار نفر رو نمیتونه تحمل کنه شروع شد.»بهش که فکر کردم دیدم درسته.فرقی نمیکنه ادمای این جمع کی باشن انگار تجمع بیشتر از چهار نفر برای من قغله.حالا کاری که من کردم این بود که این عدد رو به یک تقلیل دادم.تحمع بیشتر از یک نفر قفل شد.فعلا باید سعی کنم با خودم کنار بیام و کنار اومدم.بجای نفر دوم یا سوم یه چیز دیگه اضافه کردم.
هفتهی گذشته سعی کردم یه چیزایی رو تجربه کنم.دور شدن و فاصله گرفتن از آدما یکیشون بود.دیشب پریشب امیرحسین داشت همینجور حرف میزد که من یهو نوشتم اجتماع و جمع شدن خیلی هم چیز جالبی نیست و الان ترجیح میدم منزوی باشم.یادمه وقتی اولینبار نمایش هر کسی روز میمیرد یا شب من شبانهروز رو دیدم،با خودم به این نتیجه رسیدم که با کنار هم بودن مشکلات شاید حل نشن ولی یکم قابل تحمل تر میشن.ولی فکرم مزخرف بود یه چرت واقعی.معلم ادبیات چهارم دبیرستان مون میگفت یه دوست داره که فقط برای خریدن رومه از خونه بیرون میاد و کاملا منزویوار زندگی میکنه.چقدر حال کرده بودم با اون کارش.میدونی ما آدما خیلی کمتر از اون چیزی که فکرشو بکنیم به یه ور هم دیگه نیستیم.سال اول دانشگاه این مسئله خیلی برام جا افتاد.بابام همیشه میگه دوست و رفیق به هیچ درد آدم نمیخوره.کسی که از بچگی تا حدود سی و پنج سالگی کلی اهل رفیق و عشقوحال بود اینو گفت بهم.متاسفانه یه چیزایی رو درست میگه.حرفای مهران مدیری تو کتاب باز خیلی قشنگ بود.بحثهای روزانهمون خیلی چرت شده و حتی حرف زدن درمورد فوتبال هم تکراری شده برامون.این هفته دیالوگهام با محمدصادق از دیالوگهام با رضا و آریا و آرش و سحر و مبینا هم بیشتر بود.اون روز رضا سر کلاس بهم سلام داد و من حتی متوجه نشدم چون حواسم به حرفای دشتدار بود و اریا بهم گفت آقا بهت سلام داد.منم برگشتم از رضا عذرخواهی کردم و جوابشو دادم.البته قبلش سلام کرده بودیم بهم.این ماجرا باعث شد فکر کنم.فکر کنم به اینکه من چقدر با رضا درمورد سینما حرف میزدم،با آرش درمورد فوتبال و فرمولیک،با آریا چرند و پرند میگفتیم و می خندیدیم حالا کنار هر کسی که وایمیستم یا میشیم فقط سکوت میکنم و تا اونا چیزی نگن منم چیزی نمیگم.
دیشب شروع کردم خوندن ادامه کتاب دختری در قطار.حدود نود صفحهاش مونده بود.وقتی تمومش کردم خودم پشمام ریخت.خیلی وقت بود بالای ده بیست صفحه نمیتونستم بخونم.
خیلی دارم میرم سمت ادبیات روسیه.میدونی به نظرم ادبیات روسیه و روسها حرف برای گفتن دارن و قرار نیست همش جنایت و خیانت و عشقهای مسخره رو بخونی.فعلا مرگ ایوان ایلیچ رو خریدم و بعدش احتمالا مرشد و مارگاریتا.
خلاصه اینکه حق با داستایوفسکی بود درمورد غایت آدم در روابط اجتماعی.
از اول باید بهش اعتماد میکردم:)
سلام
صبح که از خواب بلند شده بودم و روی تخت دراز کشیده بودم و از در نیمه باز اتاق به خونه ساکت و خالی از صدا زل زده بودم.دلم میخواست تو خونه خودم میبودم و کجای دنیاش فرقی نمیکرد.بدنم درد میکرد.حتی موقع غلت زدن هم بدنم درد میکرد.از پریشب و اون اتفاق نیمه کابوس انگار یه چیزی افتاده به جونم.دیروز موهای دستم جوری مور مور میشد که میتونستم کامل حسشون کنم.فکر میکردم ساعت باید ده یازده باشه ولی دوازده و ربع بود!شبا نمیتونم بخوابم و خب معلومه چهار صبح خوابت ببره دوازده بیدار میشی و فاک به این وضعیت!
بعد صبحونه نصفه و نیمه نشستم و به کتابخونهم نگاه کردم.دوتا کتاب برام جالب اومد،دوتا کتابی که حتی بازشون هم نکردم.میدونی جفتشون کتابایی بودن که بیاختیار خریدمشون.این دست کتابها قرار هست یه روزی بالاخره خونده بشن و اون روز و اون موقع رو خود کتابها مشخص میکنن نه من!میدونم حرف چرتی به نظر میاد ولی من بهش اعتقاد دارم و برام ثابت شدهس.خلاصه که این دوتا کتاب پله پله تا ملاقات خدا و جهان فلسفی استنلی کوبریک بود.جرقه یه فکری تو ذهنم خورد که از حرف رضا میومد.قصه اینه که آرش فعلا شبکه اجتماعیهاش رو پاک کرده بعد رضا چیزایی که برای اون میفرستاد رو برای من میفرسته.اون روز یه آهنگ رپ فارسی فرستاد که من خوانندهاش رو نمی شناختم و یکم چرت و پرت گفتیم بعد رضا گفت من از هر سلیقهای استقبال میکنم.خلاصه اینکه من نشستم به فکر کردن.به اینکه چقدر از این شاخه به اون شاخه پریدم و چقدر یه چیز ثابت رو نگرفتم برم جلو.چقدر تحت تاثیر رویدادهای متفاوت دورنی تغییر کردم.چقدر هنوز هم تغییر میکنم.اون روز شبکه چهار یه قسمت از سری قبلی کتاب باز رو داشت نشون میداد و فراستی داشت حرفای یکی رو درمورد تکرار» رو میخوند و به قول خودش چکش میزد.تکرار استمرار روزمرگی ثبات نمیدونم هر چیزی که اسمشو میزاریم،خیلی چیز جذابی نیست برای من.من نمیتونم تو این قالب زندگی کنم میدونم خوب و درسته ولی. .تو سن من تقریبا همه یه پلنی برای کار و زندگی ریختن ولی من هنوز تصمیم قطعی نگرفتم.نمیدونم چه شغلی به دردم میخوره.البته جوابی که به این مسئله دارم این هست که اگه زنده موندم و رفتم جلو این مسائل حل خواهند شد.
موضوع این هست که زندگی بدجوری افتاده تو تکرار.مثلا هر روز دو فصل از صد سال تنهایی رو میخونم.با اینکه خوبه ولی میخوام مارکز رو فش بدم.الان که ما تو تکراریم توام باید حلقه تکرار در آمریکای لاتین رو به تصویر بکشی آخه مومن؟!
داشتم فکر میکردم که وسط همه بدبیاریهای امسال کدومش بدتر بود.با اقتدار به فنا رفتن اسفند!حتی نمیدونیم تقصیر کی بدونیمش!بابا اسفند بهترین ماه دانشگاهه!
دارم خیلی چرت و پرت میگم دیگه،خداحافظ!
هوا سرد است.شاید بادی نمیورزد و بارانی خیابانها را خیس نمیکند و برفی فرو نمیریزد اما هوا سرد است آن هم نوع بساش.نیازمان به شجریانیست که بخواند هوا بس ناجوانمردانه سرد است.نمیدانم پدر یا پسر کدام مناسبتر هستند برای اجرای این قطعه در سوز سرمای این زمستان شوم.با نوای پدر که بحرانهای اقتصادی،ی و اجتماعی،دوران ریاست محمود و باراک،گرانی و تحریم دهه نود و تهدید به جنگهای بوش پسر را پشت سر گذراندیم و خواندیم تفنگت را زمین بگذار و یا مستان سلامت میکنند رندان سلامت میکنند.با پسر هم که بحرانهویت،جوانی،عشقناکام و سایر چیزهای را مزه مزه کردیم و زمزمه کردیم که او میکشد قلاب را و ما کارهای نیستیم یا اینکه آهای خبردار فلان و بیسار.حالا خودمانیم،دیگر فرقی نمیکند نامجو آلبوم منتشر کند یا اشگواری و پالت ترک مشترک بخوانند یا کینگرام از آنسر دنیا پادکست راه بیاندازد،ما به امسال بیماریای مبتلا شده بودیم؛ما به غم مبتلا شده بودیم! نمیخواهم بشمارمشان چرا که نام این موجودات را هم آوردن به قول نامجو گفتنی یعنی کردیت دادن بهشان در صورتی که اینان پشم هم ندارند چه برسد به کردیت!
در میان خاطراتم گشتم که چیزکی پیدا کنم و دستی بهش بیاندازم و بگویم بیا این نشانه پیروزی و شادی ما ای روزگار جفاکار.اما هر چه گشتم چیزی جز اندک شادیهایی که با زور و بدبختی و یاری یکدیگر ساخته بودیم چیزی نیافتم. پیشبینیام این است که بخواهیم کمی تکان بخوریم و مجددا روی پای خود بایستیم تا تازه به زمان پیش از آبان نودوهشت برگردیم تا مهر نودونه زمان نیاز داریم.مهم نیست،این همهی سالها که در پستوی دلهایمان خود را جمع کردیم و در آغوش کشیدیم و در برابر جبر جغرافیا و زمانه و جبر خطی دست تسلیم بالا بردیم،ککی از نظامهای ی و امپریالیستی و جمهوریهای اسلامی و غیراسلامی گزید که در این شش ماه بگزد!خودمان هستیم تازه دوستانمان هم هستند البته آنهایی که هنوز اکسپت نشدند یا منتظر پاسشان نیستند که خداروشکر من از این دست رفقا فعلا ندارم!
اما متاسفم روزگار جان.همانطور که اخوان میگوید ما به هست آلودهایم و باید به هستن خود ادامه دهیم.متاسفانه باید طرحی نو درزنیم و با ساقی به لشگر غم بتازیم.متاسفم که به عرضت برسانم ای روزگار،ای رفیق، ما همچنان در برابر تو ایستادهایم!
نمیدانم سنترال پارک را میبینم یا نه،نمیدانم روزی جرئت رقصیدن را میابم یا نه،نمیدانم روزی پولیتزر را میبرم یا نه،نمیدانم روزی مقاله کیهانشناسی چاپ میکنم یا نه،نمیدانم روزی صدای خندهام پرده گوش جهان را پاره میکند یا نه،نمیدانم روزی از سفینه فضایی و در حال رفتن به سفر بدون بازگشت به مریخ برای شما دست تکان میدهم یا نه،حتی نمیدانم معدل این ترمم پانزده میشود یا نه،نمیدانم روزی فرصت این را میابم که تپانچه بر دهانم بگذارم و همینگویطور خودکشی کنم یا نه،نمیدانم بالاخره پروژهای با پایتون میزنم یا نه،نمیدانم.واقعا خیلی چیزها را نمیدانم اما میدانم که متأسفانه ما انسانیم و باید تن لشمان را بلند کرده و به زندگی ادامه دهیم.میدانم.میدانم این دنیا دیگر به درد نمی خورد و پر از جنگ و درد و مرگ و تحریم و کوفت و زهرمار است ولی تو مگر چیز بهتری سراغ داری؟!مگر میشود املت بهداشت بین دو تا کلاس صبح را فراموش کرد؟!مگر میشود خاموش شدن دانشکده به وقت غروب را از یاد برد؟!اصن کی جمع کنیم بریم لمیز؟!(دفعه آخر من نشد بیام یادم نرفته!)
اصن همه اینارو بیخیال حسن پاشو بریم کنار سبز دو کلوم حرف سازنده بزنیم یکم شکوه و گلایه و ناله سردهیم:)
(حواسم هست بقیه رو برمیداری میری کنار سبز.اونجا صاحب داره،بلیطیش کنم خوبه؟!)
این ایموجی نهاست و نه.این حالت انسانی شروورترین حالت ممکن است و در عین حال کارآمدترین.اگر زیادی به سمتیا☹️از واقعیتها دور میشویم.پس ماندن در حالتشاید مناسب و بهینهترین حالت ممکن است.اما یک بدی دارد و اینکه ممکن است مغز شما برای ساعاتی سفید شود.سفید شدن مغز به حالتی گفته میشود که شما بدون احساس و تفکر به گچ دیوار،ال سی دی خاموش سونی،لپتاپ ایسوس،کتاب مقدمهای بر کیهان شناسی مدرن لیدل،تخته شاسی و برگههاتون،مجددا گچ دیوار،کتاب صدایت را بلند کن درمورد یورگن کلوپ و گچ دیوار خیره میشود.این حالت شما نه به افسردگی ختم میشود و نه به فعالیت زیاد.اگر افسردگی را صفر و فعالیت را صد در نظر بگیریم شما در حالت پنجاه هستید و متاسفانه تا مدتی در همین حالت خواهید ماند.این وضعیت به وضعیت سفید نیز معروف است.در این وضعیت شما حتی اگر بخواهید شاد و یا غمگین باشید،کاری از دستتان برنمیآید.این وضعیت در هفته دوم تعطیلات نوروزی و همچنین مرداد ماه به اوج خود میرسد.اما از آنجا که این روزها کلا شبیه هفته دوم تعطیلات نوروزی شده است،این وضعیت در ملل دنیا و به ویژه در میان ملت ایرانی ساکن ایران شایع شده است.برای خروج از این وضعیت خواب تنها سلاح کشف شده است.اما سوال اصلی اینجاست که اگه خوابمون نبره چی؟
آیا شما نیز به این وضعیت دچار میشوید یا فقط من افسردهی همش در حال نالهی چهار ماه دغدغههاش عوض نشده اینجوریم؟؟
چه میکنید که وضعیت شما از وضعیت سفید خارج شود؟؟
(اگه دستم میرسید این پست رو تو آرکایف آپلود میکردم)
شب است
در اسفند
نمیدانم چندماش
مثلا زمستان است
ولی اتاق به گرمای نوای پیانوی پیانیست اهل لهستان میماند
والدیسلاو اشپیلمن را میگویم
فیلمش را دیدهای؟
راستی آیا فیلم ما را نیز میسازند؟
عادیهای دورهگرد کافهرو املتخور
که داستایوفسکی میخوانند اما قهرمانشان رونالدینهو است
همانند قهرمانشان در بندند
همانند او شاعران
او شاعر فوتبال و آنها شاعر درون خود!
ما مست از الکل؟نه
ما مست از بودن
از زیستن
از خفتن
از موسیق.
تو به کدامین جهت میتازی ای پیرو ایدئالیسم؟
آلمان یا فرانسه،مسئله این است.
مارسل پروست کیست؟آیا مسئله تو این است ای سلبریتی پر سابقه حافظ هملت و شوپن؟
مهم نیست میگویم و میگذرم.
تا به کی؟
تا به فردا.
تا به کی تا به فردا؟
تا به فرداها.
ننستستتسغا
مهم نیست میگویم و میگذرم
Ohhhh,makes me wonder
چه چیزی مکیس یو واندر؟
آی وانا فلای
اور د سیز؟
نو،اور مایسلف
فور وات؟
تو بیکام هر.
وای یو وانت بی هر؟
بیکاز آی فیل فیریدام بای دیس وی!
یو آر نانسنس!
آیم جاست ادیکتد.
So tell me why you’ve chosen me
Don’t want your grip
Don’t want your greed
Don’t want it
I’ll tear me open, make you gone
No more can you hurt anyone
And the fear still shakes me
So hold me until it sleeps
It grips you, so hold me
It stains you, so hold me
It hates you, so hold me
It holds you, holds you, holds you
Until it sleeps
I don’t want it
هولد می.
هولد می هه.
یس پین دیس ایز می ولکام
آی هاو مای اون وپن
There's a silence surrounding me
I can't seem to think straight
I sit in the corner
And no one can bother me
(?I think I should speak now (why won't you talk to me
(I can't seem to speak now (you never talk to me
(?My words won't come out right (what are you thinking
(?I feel like I'm drowning (what are you feeling
(?I'm feeling weak now (why won't you talk to me
(But I can't show my weakness (you never talk to me
(?I sometimes wonder (what are you thinkin
(?Where do we go from here (what are you feeli
(به ترتیب از آهنگunti it sleepsاز گروه Metallica و آهنگkeep talking از گروهpink Floyd)
شب است و(با هم)در این باد همسفریم.
من زیاد به گذشته فکر میکنم،همینطور به آینده ولی همیشه شعار لیو این د مومنت رو سرمیدم.این فکر کردن به گذشته یا آینده باعث که از طرف بقیه به موندن در گذشته متهم بشم.زندگی در آینده رو معمولا برای خودم نگه میدارم.راهنمایی بودم.دوم راهنمایی.یه شب قبل خواب شروع کردم به تخیل کردن و بیشتر درمورد آینده.عجیب بود حسش برام،طوری که در طی روز لحظه شماری میکردم تا موقع خوابیدن بشه و روی تخت فی پر سروصدام دراز بکشم و تخیل کنم.من از هشت نه سالگی حتی یه دنیای خیالی برای خودم ساخته بودم که در روز رو با اونا سپری میکردم.الان اگه بخواید میتونم اسم اون آدما و شلغشون رو بگم براتون.از یجایی به بعد این دنیا و اون تخیلها دیگه همراهم نبودن.تبریک میگم باید با اجتماع ارتباط برقرار کنی،مثل خروج آئورلیانو نمیدونم چندم از اتاق سرهنگ آئورلیانو بوئندیا و ورودش به دنیای بیرون.
-خدای خوب خواب تو کتابم
همیشه میخواستم پیامبر بشم.بچه که بودم رو میگم.یادمه تو ذهنم این بود که آدم اگر خوبی کنه و بدی و گناهی مرتکب نشه،ممکنه پیامبر بشه.دوست داشتم پیامبر بشم چون همیشه کارای خوب میکردن.تازه اگه از پیامبرا درمورد ماده تاریک هم بپرسی جواب میدن:)
-آندرس اینیستا
آقا ما عاشق اینیستا بودیم.مثل ما خوشگل نبود و ساده فوتبال بازی میکرد.یه پاس تو عمقایی میداد که نگو.مثل منم دریبلاش ساده بود و از حرکت خوشگلا نمیزد.یه زمانی دوست داشتم هافبک وسط بارسا بشم.ولی رفتم بسکتبالیست شدم:)
-ساده
زندگی به شکل عجیب و غریبانه سادهست.فقط باید بلد باشی کجا بیخیالش بشی و کجا سفتش بگیری.همیشه چیزای ساده برام جالب بودن و پیچیدهها نه.تو پیچیدگی یه دور شدن از خود حقیقیای نهفته.شاید به همین خاطره که از بچههای کامپلکس خوشم نمیاد.زیبایی در سادگیست!
این روزا دیگه نمیدونیم به کی فحش بدیم.نمیدونیم از چی ناامید بشیم به چی امیدوارم.ترس آدما رو به خود واقعیشون برمیگردونه.دتس می.بزدل و بیجربزهی غرغروی پیرمرد احساسی.یادش بخیر یه روزی میخواستیم شب رو آتیش بزنیم به فردا برسیم.پروازم بهخاطر نسپار،پرواز هم مردنیست.
این دو ماهه چندبار اومدم این وبلاگ رو پاک کنم.جنس پاک کردن اینجا با جنس پاک کردن توییتر و اینستا فرق داشت.
بهرام میگه:ولی جوری که هستی تو رو هیچکس ندید.
افسوس واسه تو ای.
خواستم مثل آسمان باشم
منجی شهر نیمهجان باشم
آشیان پرندگان باشم
با همین دست خالی و سردم
نعره برداشتم که ماه آمد
مرد جنگآور سپاه آمد
چهگوارای بیکلاه آمد
گرچه یک بیچراغ شبگردم
همچنان با زبان شعروغزل
همچنان مثل گنده لات محل
همچنان هندوانه زیر بغل
شور این قصه را درآوردم
با دهانی جریده از فریاد
یک طرف اجتماع ترسوها
یک دوستان و چاقوها
روبهرویم سپاه پرروها
باید از راه رفته برگردم!
راستی هندوانهها افتاد.
پ.ن:چقدر بد شدم یاس جالبه!
پ.ن۲:
میدونی تا آخر این بازی ادامه داره سر درد؟!
میدونی تا آخر این بازی ادامه داره رفتن؟!
پرده اول:کلاس پنج دانشکده
جلسه اول الکترومغناطیس ۲ بود.یکم دیر رسیدم حدود دو دقیقه و استاد شروع کرده بود.بین صندلیهای خالی گشتم،ردیف آخر پر بود تقریبا و دلم میخواست یجا رو پیدا کنم که اطرافم خالی باشه.ردیف سه صندلیای یکی مونده به آخر کلا خالی بود.چسبیدم به دیوار و نشستم.برام عجیب بود،دشتدار داشت درمورد اینکه چرا ترم قبل بچهها با درس به مشکل خورده بودن حرف میزد.از این کارش خوشم اومد.حرف زد و حرف زد و حرف زد تا رسید به اون سوال معروف:چرا اومدید فیزیک؟بین اون همه آدم از من و علیرضا هم پرسید.علیرضا گفت چون معلم فیزیکمون رو دوست داشتم.از من که پرسید بین دو سه دلیلی که داشتم آخریش رو انتخاب کردم،از معلم دیفرانسیلمون خوشم میومد.پرسید خب چرا اومدی فیزیک.گفتم میخواستم برم ریاضی ولی رتبهام به فیزیک میخورد اومدم دیگه.
پرده دوم:مهر نودوشش،هفتههای ابتدایی ورود به دانشگاه
وقتی هفتههای اول دانشجو شدنمون میگذروندیم،هر کسی یجوری مشغول بود.اتفاقات جدیدی که من خوشم نمیومد ازشون و مشکل این بود که کسی نبود که این ترس ایجاد شده برام رو کم کنه.ترسی که وقتی از در بهداشت وارد دانشگاه میشدم باهام بود و تا وقتی که برای برگشت به ایستگاه بی آر تی نمایشگاه برسم دنبالم میکرد.اون روزا یکی فوت کرده بود.مریم میرزاخانی.نمیدونم مردم چرا فکر میکنن چون دانشجوی فیزیکیم باید درمورد همه چیز اطلاع داشته باشیم.یادمه چاپ بنری که برای مراسم یادبودش تو دانشگاه نصب کرده بودن و روسری داشت مورد توجه قرار گرفته بود.ادمایی که ریاضی میخونن و کار میکنن یا خیلی دوست داشتنی هستن یا خیلی حال بهم زن،حد وسط ندارن.این تجربه خودمه.
پرده سوم:خونه
امروز روز ارومی بود حدود هشتاد صفحه کتاب خوندم و یکمم وقت گذروندم.آخرای شب که داشتم شعر می خوندم،یه شعری توجه ام رو جلب کرد.بین فرستادن برای سیو مسیج یا فرستادن برای حسن دو به شک بودم که فرستادم برای حسن.نشسته بودم رو تخت یادمم نیست داشتم به چی فکر میکردم.آهان داشتم فکر میکردم از دانشمندان بزرگ کیا رو میشناسم.خب فیزیکی ها زرت فایمن یادشون میاد.با خودم گفتم حوصله عجنبی رو ندارم،از داخلی ها هم برای یه مصاحبه و چهار کلوم حرف سازنده یا باید بکوبی بری دفتر طرف یا دنبال نشریات کم تیتراژ باشی.این شد که تو یوتیوب سرچ کردم:Maryam mirzakhani.روی نتیجه اول زدم.ویدیو دانشگاه پرینستون بود برای زمانی که فیلدز برده بود.بزرگوار رمان دوست داشته:)از همین ابتدا خوشم اومد ازش.ویدیو کوتاه بود راضی نشدم.گشتم یکم دیگه تا گفتم بزار گزارش ویژه بی بی سی رو نگاه کنم.برای اولین بار از برگه انتخاب رشتهام پشیمون شدم.نمیدونم با رتبه اون سالم شریف قبول میشدم یا نه ولی فک کنم تهران یا نهایت دانشگاه خودمون قبول میشدم.ولی اگه بخوام صادق بشم دانشگاه خودمون دانشکده خودمون رو ترجیح میدم:)
یه حرف خیلی قشنگی زد.یه حرف خیلی خیلی قشنگ.میگفت:زیبایی ریاضی خودشو به کسایی نشون میده که صبر بیشتری داشته باشند.یاد گرفتن ریاضی یه چیزی از عجیب ترین چیزای دنیاست.قدمهایی که برمیداری یا بفهمی یه قضیه چی میگه یا فلان تکنیک حل چجوریه.حتی اون انتگرالهای ریاضی فیزیک ۲.تو ریاضی خیلی مهم نیست چند میگیری مهم اینه که لذت میبری یا نه.
همه اتفاقهای بدی زمانی میوفته که انتظارش رو نداری و همهچیز خوبه،این بازی روزگاره.جبر زندگیه»
فقط آدم باید یاد بگیری که جبر رو دوست داشته باشه.
پ.ن:دکتر ممنونم ازت:)
سلام
داشتم به این فکر میکردم که وقتی دلم میگیره،بعدا دل گرفتن رو تعریف میکنم،چه کارهایی میکنم.نخستین اقدام باز کردن هشت کتاب سهراب یا سیاهمشق ابتهاج هستش.ولی اقدام دوم رو بیشتر دوست دارم،باز کردن سیو مسیجهای اینستاگرام.ویدیوها و عکسهایی که در حالهای مختلف سیوشون کردم.
دلم شبا میگیره.بعد از دیدن ویدیوهای اجرای گروههای راک و خوندن باهاشون یا رقصیدن با آهنگهایی که هیچکس باهاشون نمیرقصه.ما به قول حسن افسردهها رو معمولا با حال بد یادشون میمونه مردم.میدونی یا بلد نیستیم خوشیامونو شیر کنیم یا اینکه تو خوشیامون کسی نیست.
دلم میخواد یکی منو بشنوه.شاید نوعی التماس بشه در نظرش گرفت.نمیدونم،مهم نیست هر چی که میخواد اسمش باشه.
هوس کلاس سوم دبیرستان رو کردم.کلاس پر پنجره ته راهرو.صبا من زودتر از همه میرسیدم با اینکه خونهم یه استان دیگه بود.میشستم رو صندلی بلند معلم و اومدن بچهها رو میدیدم.بعد فریور میومد.معلوم بود تا چهار پنج صب بیدار بوده.یه سلام عزیزم میگفت میرفت میز پشت میز ما یعنی میز آخر میشست سرشو میزاشت رو میز و میخوابید.بعد علیبابا میومد و میگفت چطوری عزیزم بعد میرفت میشست پشت میزمون و با لبخند ژود بقیه رو نگاه میکرد.زنگ ناهار و ظرف غذاهایی که شیر میکردیم بعد میرفتیم سر کلاس بیست دقیقه باقی مونده رو میز گرد تشکیل میدادیم.من و علیبابا و فریور و سقا با حضور افتخاری استاد اشکان و شروع میکردیم ریدن به هالیوود یا صحبت درمورد عملکرد دیشب خط دفاعی بارسلونا و اینکه لیورپول باید دفاع بخره یا مهاجم.بعدم به صحبتهای اساتید گوش میدادیم و با ذکر خسته نباشید میرفتیم خونههامون.این زندگی کحاش بد بود آخه که ولش کردیم؟!
مثل باد سرد پاییز غم لعنتی به من زد:)
میدونی به نظرم شادیها از دل غم بیرون میان.از دل دل گرفتگیها و دلتنگیها.از دل اشکها.
آسمون تیشهات شکسته
من دیگه رو پام میمونم
منو از تنم بگیری تو ترانههام میمونم:)
آدم معمولا تو موفقیتها و شادیهاش تنهاست.درست لحظه قبل از خواب رفتن ساعت یازده دوازده شب،به خودت افتخار میکنی یا قند تو دلت آب میشه.
بعضی وقتا دلت میخواد یکی گوشات بده اما نیست.خب ایرادی نداره بهرام خان که هست.بهرام خان کیه؟بهرام خان شکارچی روی ملافه دوران کودکیمه این.روز میندازم روم و باهاش حرف میزنم.
امروز برای مامانم برنامه نوار رو نصب کردم.گفت یه کتاب خوب خودت بخر.منم یک عاشقانه آرام رو خریدم دادم بهش و خوشش اومد.اون حس عجیبی که همراهم بود یکم ولم کرد.
زندگی شده مثل شعرای بوکوفسکی.همونقدر که رو مخه بهت میگه این زندگی کوفتی رو ادامه بده.داشتم اون روز به مبینا میگفتم اگه ارشد کانادا بودم دکترا میخوام برم یه کشور اروپایی.ابی گوش دادن تو ونیز یا نامجو گوش دادن وسط سنترال پارک،کدومش میتونه جذابتر باشه؟
بعضی وقتا فکر میکنم اگه مردم و به این روزها نرسیدم چی؟!یا شدم معلم دبیرستان سلام و یه خونه گرفتم تو اکباتان و عصرا گلهامو آب دادم و به اتوبان زل زدم.خب اینم احتمالش هست.
اینکه میبینم آدما حالشون خوب شده برام قشنگه.حتی بعضی وقتا باعث میشه احساس کنم منم حالم خوبه.حال خوب دیگه چیه مرد!!زندگی مثل آهنگهای سیاوش قمیشیه.همونقدر که گریه میکنی،همونقدر هم حال دلت خوب میشه.
شعر پایین رو تو سیو مسیجهام پیدا کردم.آذر و فرهاد تو سریال شهرزاد میخوندنش:
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
-پروین اعتصامی
پ.ن:
گریه کن گریه قشنگه گریه سهم دل تنگه.
سلام
امروز یه ویدیویی دیدم که احسان گودرزی پستش کرده بود.جالب بود برام.خود ویدیو نه،چیزی که با دیدنش بهش فکر کردم.از سه اسفند و شروع خونه نشینی تا الان یعنی چهار اسفند،سه تا کتاب خوندم(صد سال تنهایی،خداحافظ گاری کوپر،مرگ ایوان ایلیچ)و یکی دوتا کتاب نصفه خونده دارم که تمومشون میکنم،یک فصل کوانتوم،دو فصل کیهان،پیدا کردن دو سه تا مقاله تا از توشون برای پروژه درس نجوم ارائه دربیارم و در نهایت یوتیوبتراپی.
قصهای که الان میخوام بگم،قصه من در زمستان سال نودوهشت هستش.کاری به اتفاقاتی که افتاد ندارم،برام کارهایی که خودم کردم مهمه.نزدیک امتحانهای ترم بود،آخرای دی،فهمیدم دوست دارم دلیل شادی آدمای اطرافم باشم،براشون شادی بسازم،فرقی نمیکنه کی باشن،خانواده یا دوست یا پسرخاله هر کی.فهمیدم از اینکه بقیه آدما یا بقیه اتفاقا براشون شادی میسازه،باعث حسادت من میشه.حسادتم به کسی نبود،به این بود که چرا من کاری نکردم براشون.یه راههایی برای فرار از این حسادت غیرمنطقی هم پیدا کردم.اینجور چیزا درمان نمیشن فقط میتونی خفهشون کنی.
زمان امتحانات رسید.چرت مثل همیشه.من همیشه تایم امتحانات رد میدم و این دفعه هم همین شد.این ترم تقریبا بیشتر درسها رو با هم خوندیم و تقریبا همهمون خوب بودیم.(بجز یکی که الکمغ افتاد ) هواپیما،اعتراض،اخبار بد،دو دستگی،شهادت یا ترور و کلی چیزای دیگه سرازیر شد سمت ما.جمع شدن دردها.درد من نبودن به طور مستقیم ولی خب غیرمستقیم که اثر میزارن.
امتحانات تموم شد و چند روز بعدش،جمعه خونه حسن و بعدش راهآهن و زنجان.تا کریمیپور گفت کلود شانن،انگاری رمز گرفتگی دل من رو زده بود.عصبی بودم،هنوز هم نمیدونم چرا و چم بود.خیلی عصبی بود و غمگین.اولین بار بود که به معنی واقعی کلمه غمگین بود.اشک پشت چشم جمع،گلو ز بغض گرفته.
زنجان تموم شد و برگشتیم.
از شنبهاش ترم شروع میشد.نه صبح دانشکده بود.فرست تسک:تیک.
کلاس جامد شروع شد.سکند تسک:تیک.
آزمایشگاه تشکیل نشد و رفتم طبقه سه نشستم.ترد تسک:تیک.
ساعت شد هفت هفتونیم.فورت تسک:تیک.
برگشتم خونه شام خوردم و یکم کتاب خوندم.فیفت تسک:تیک.
شب زود خوابیدم.سیکست تسک:تیک.
و در نهایت یک هفته ادامه دادم و سونت تسک:تیک.
خوشحال نبودم.حداقل خودم اسمشو خوشحالی نمیزارم.من خیلی با موفقیتهایی که بقیه باهاشون جشن میگیرن حال نمیکردم.مثلا موقعی که راهنمایی نمونه دولتی قبول شدم که در اسکیل خانواده معتاد و خیز موفقیت محسوب میشد خیلی کار خاصی نکردم و بعد فهمیدن خبر نشستم بقیه فیفام رو بازی کردم.یا من هیچوقت توی اون بیرون رفتنهای بعد قهرمانی با بچهها شرکت نکردم ولی دوست داشتم وقتی با به عنوان سهمیه عضو تیم بزرگسالان دسته یک شدم یکی تبریک بگه بهم و شاد شده بودم.به نظرم موقعی که آدم آپگرید میشه باید خوشحال باشه نه حتی موقع آپدیت شدن!
برعکس ولی من از شکست خیلی ناراحت میشدم.بازی گروهی قهرمانی کشوری سال آخر جوانان که با اشتباه مربی و با یک اختلاف باختیم،بازی نیمه نهایی سال آخر نوجوانان که تا پنجاه ثانیه آخر بازی پنج تا بالا بودیم ولی چون علی ذوقی پوشش نداد تا پاشا مجبور بشه فول کنه که بعد اعتراض کنه و تکنیکال بگیره و پنج خطا بشه تا ما بازی برده رو تو پنجاه ثانیه از دست بدیم،یا اون موقع که پنالتیهای جواد تو بازی با تهران گل نشد تا با یک امتیاز اختلاف بهشون ببازیم،یا موقعی تو استخر هر چی پا میزدم جلو نمیرفتم،یا سر قبول نشدن تیزهوشان،مشروطی ترم دو،ترم تابستون خواجه نصیر و همه لحظات مزخرف دیگه زندگی.این لحظات کش میان،عین پنیر پیتزای پیتزا و مثل پنیر پیتزا هم به مو بندن،میتونی یه انگشت بهشون بزنی تا از بین برن یا همینجور مثل وقتی که اسلایس پیتزا رو میکشی و پنیرش کش میاد این لحظات و کش بدی و دنبال خودت بکشی.
دلم برای خیلی چیزها و آدمها تنگ شده ولی کنار سبز و مشرف به دانشکده یه چیز دیگهست.ترم دو رفتیم اونجا و تقریبا با حالهای مختلف در ترمهای مختلف اونجا نشستم و به بچهها نگاه کردم.قبل امتحان فیزیک ۲ ورودی خودمون که افتادم یا قبل امتحان فیزیک ۴.
اون شب استوری یکی از بچههای نودوهشت رو باز کردم.یه متنی نوشته بود.قشنگ بود،بهش دایرکت دادم و تشکر کردم ازش،اولین بار بود که اینکارو میکردم.
تو این مدت یوقتایی فکر میکردم مشکل از اجتماع و تو اجتماع بودنه،یوقتایی فکر میکردم که مشکل از شبکههای مجازیه،یوقتایی مشکل از دنیاست،یوقت از خودمم و.ولی مشکل هیچکدوم از اینا نبود،مشکل کرکتر(با لحن شانت خوانده شود)یا همون کاراکتر بود.فکر کنم تو طبقهبندی ادبیاتی ما سه مرحله داریم.تیپ،کاراکتر و شخصیت!از تیپ خیلیها گذر میکنن ولی شاید به کاراکتر نرسن،از اونایی که میرسن یه تعدادی تو همون کاراکتر میمونن و یه عده میرن تا به شخصیت برسن،از این آدما یه تعدای هم به شخصیت میرسن و یه تعدادی برمیگردن به همون کاراکتر!
از تیپ گذشتم،تا دو سال دیگه شاید برسم به کاراکتر و اگه رسیدم بهش تا آخر عمر باید تلاش کنم تا برسم به شخصیت:)
ویش می لاک!
پ.ن:خیلی چیزای ریز دیگه هم بود.ریزهکاریهایی که ادم دوست داره درموردشون حرف بزنه ولی باید چالش کنه!
ساعت شش و نیم از خواب بلند میشه.تا یک ربع به هفت دوش میگیره.تا هفت و ده دقیقه صبحانه میخوره.بعد راه میوفته تا سر هشت محل کارش باشه.محل کار میتونه شماره 726 برادوی،NYU Physics depatment باشه یا NASA یا یه موسسه تو کانادا یا رصدخونه mauna kea در ارتفاع 4205 در جزیره هاوایی یا یه دبیرستان وسط تهران.
شاید بلندپرواز نباشم ولی اهل خیالپردازی هستم.اکثر تکنولوژی الان در خیالات ژول ورن ساخته شده بود.
دوران کورونا و پساکرونا قطعا جالبه.بازگشت آدما به همون چرتی قبلشون.مشکل ما اینه که نمیخواهیم یا بلدنیستیم تفاوتهای هم رو درک کنیم و با توجه به این تفاوتها همدیگه رو دوست بداریم.
میدونی آدما حوصلهسر برن.منظورم اونقدرا هم چپ نیست که مثلا بگم در صبحت با خلق جز پشیمانی نیافتم،نه اینم گزاره چرتیه.همیشه سعی کردم درمورد آدما برداشتی نداشته باشم و بیشتر شوخی باشه حرفایی که درموردشون میزنم ولی همینم زیاده.
من با لباس دژبانی سست و بیطمع از میان مردم شهر میگذرم
سر را به چه میافشانی مرد بیولع؟مهم نیست میگویم و میگذرم
اونروز داشتم ویدیوی کلاسای راهوار رو میدیدم.فهمیدم مکمل خوبی برای کتاب لیدله.خوشحال شدم که بالاخره یه راهی برای یادگرفتنش پیدا کردم.بگذریم حرفم این نیست،وسطای کلاس یه نمودار دایرهای کشید متشکل از کیهان،نجوم و اختر و ذرات بنیادی و آخر یه دایره هم اضاف کرد: !astrobiology
آستروبایالوجیست خیلی خلاصه دنبال حیات تو کیهان میگرده.بله اگه این حرفو حتی تو دانشکده فیزیک هم بزنی خیلیها میخندن و میگن قدرت و پول تو ماده چگال و حالت جامده و بیا فلان قطعه رو بساز و پول دار شو و فلان.اگه بخواد خیلی روشنفکرانه حرف بزنه میگه پیشرفت تکنولوژی با کیهان شناسی یا پیدا کردن سیارات محتمل برای حیات در فلان جای کیهان حاصل نمیشه و فلان زمین رو بچسب.میدونی یه احمقیت خاصی در آدمایی که گرانش یا کیهان کار میکنن یا دوست دارن کار کنن هست.مثلا دکتر فرهنگ میگفت میخواستم برم یه مدت راننده آژانس بشم یا نیما که میگه یهو دیدی یه روز انصراف بدم برم زیست بخونم یا میکس کلاس چرتش با آهنگ باب دیلن رو میده یا جتی عموحسین که در نوع خودش حماقت داره.نکته الان فقط اینها هستن دارن کلاس تشکیل میدن،اینها هستن که بچهها میرن پیششون تا حرف بزنن،همین اینایی که بیشتر زندگیشون مشغول آسمون و بالاسرشون بودن تا زیرپاشون.همون بحث تفاوتهاست و برچسب خوب و بد زدن به همدیگه و کارهامون.
اصن نمیخواستم اینارو بگم.شاید چون به ساختن مستند چند روزیه فکر میکنم اومد به ذهنم.
بگذریم.بعد کلاس راهوار یه سرچی کردم.ناسا از علاقه مندان برای اسکول و پروگرم و آموزش و استخدام و خلاصه همه چیز استقبال میکرد.کار کردن تو ناسا به عنوان آستروبایالوجیست جذابه همونقدر که رومهنگار علم شدن و همونقدر تدریس فیزیک سوم دبیرستان و همونقدر پژوهشگر تمام وقت شدن در پریمیتر و مونقدر مستندساز شدن و همونقدر استاد دانشگاه شدن در کانادا همونقدر کار کردن برای گوگل و مراقبت از سرورهاشون تو یه خراب شدهای نزدیک قطب که شش ماه روزه شش ماه شب.صادقانه بگم هیچکدوم از این کارها برام ارجحیت نداره.آره شاخه به شاخه شدن کار خوبی نیست ولی جذابه.لذتی که تو نوشتن سوال امتحان کوانتوم هست دقیقا به نوع دیگهاش تو ساختن مستند هست.نیما همیشه میگفت هر کاری خوش میگذره بهتون همون رو انجام بدید.همین.
سلام
امشب اومدم تو اون یکی اتاق خونه.اتاق خودم رو به پشته.شبها تقریبا تنها میشم اون سمت خونه.اتاقم پنجره نداره و همین باعث میشه تنهایی فشار بیاره.به قول میو وایلی پنجرهها باعث میشن تنهایی آدمو اذیت نکنه.
اومدم این تو این اتاق.یه پنجره بزرگ داره بدون توری.از پشت پنجره دیدم مه گرفته همه جا رو.تقریبا از دنیای بیرون خبری ندارم این روزا.جالب بود از دیدن مه گرفتگی شوکه شدم.پنجره رو باز کردم سرمو دادم بیرون تا خیس بشه بعد هم دستهام.داشتم لایو سوبا رو میدیدم.سوبا یه دخترهست که تو توییتر دیدمش،بیستونه سالش دکترای مهندسی صنایع و بوستون زندگی و کار میکنه.
یه عالمه چیز تو سرمه که نمیتونم حرف بزنم درموردشون.
پست شاهین رو خوندم.نوشته بود یک ماه میشه که قرص ضدافسردگی نخورده.جالب بود،چون هفته پیش تصمیم گرفته بودم شروع کنم قرص خوردن چون نمیخوام گند بزنم به چیزای مختلف.این دفعه نمیخواستم گند بزنم واقعا.امروز که فکر کردم فهمیدم اولش اون یه چیزی رو اشتباه برداشت کرد بعد من اشتباه برداشت کردم و همینجور گند خورد.با خودم فکر کردم منه افسرده دوباره امروز صبح بهش پیام میداد ولی منه غیرافسرده هیچی نمیگفت و خب برای یک بار هم که منه غیرافسرده افسار رو بدست گرفت.
متوجه شدم تو تنهایی بهترم،راحتترم.نه اینکه دوست نداشته باشم بقیه باشن،این نه.بحث اینه که همه چی نورماله وقتی تنهایی.انحراف معیار کمتره.
از یه چیزی خیلی اعصابم خورد میشه،از اینکه خیلی چیزایی که باید میبودن و باشن،نیستن.اینکه همش باید با یه چیزای چرتی تو جنگ باشیم،یه چیزی مثل خانواده یا جامعه.آره من اعصابم از چیزایی خورد میشه که دست خودم نیستن،چون نباید اینجوری باشن.
جمعهست.به سنت همیشگی باید دلمون میگرفت ولی خب این اتفاق هم نمیوفته دیگه.با خودم که فکر میکنم میبینم اصن دلم برای چی بگیره برای کی بگیره.
دلم برای اون بیرون تنگ نشده.
اینکه بخوای حرف بزنی ولی نتونی هم جالبه.میدونی حرف زدن خیلی هم جواب نیست.
اینکه بعضی چیزا یا آدمایی رو تو زندگی داشته باشی که بهت حس خوب بدن،نعمت بزرگیه.بعضی انگار مادرزاد این نعمت رو دارم بقیه هم میگردن که مثلا پیداش کنن.
چهل درصد مبتلایان به افسردگی به خاطر ژنتیک مبتلا میشن.
یکی از چیزایی که خیلی دوست دارم انجمن معتادان گمنام هست.معتادان الکل میشنن دور هم با هم حرف میزنن و تجربههاشون رو میگن و بهم کمک میکنن.بعضی از مشکلات و بیماریها با کنار هم دیگه بودن حل میشه.
سلام
دور شدن از زندگی هر روزه که بهش عادت کرده بودیم،باعث شد درون زندگی همهی ما اتفاقات و حالات مختلفی کشف و یا نابود بشه.این روزها مشغول دیدن سریالی از نتفلیکس مشهور شدم،La casa de papel.این سریال عجیب به دلم نشست.آدمهاش از بقیه سریالها قابل باورتر هستن.دیالوگهای خفن و سخن بزرگان نمیگن و الکی هم روی سر هم خشاب خالی نمیکنن.
از جمله اکتشافاتم در این دوران،عدم لازم بودن دنیا به طور سابق هستش.خیلی وقتها فکر میکنیم دلتنگیم،حالا دلتنگ کسی یا چیزی،ولی حقیقت این هست که دلتنگ عادتهایی هستیم که ترکشون کردیم.بزرگترین ویژگی آدم در عین حال رقتانگیزترینشان هم هست،ازیادبردن.
پشت هر کدام از ما شخصیتی پیچیده و بیشتر مواقع زشت قرار دارد.به نظرم هر کسی این شخصیت رو نپوشونه و بیشتر به خود واقعیش نزدیک باشه بیشتر مورد تمسخر یا نادیده شدن قرار میگیره.انسان ذاتا نمایش رو دوست داره و بخاطر همین دوست داره خودش رو پشت نمایشها و شخصیتهایی که برای خودش میسازه مخفی کنه.در اثر گذشت زمان،اینقدر این لایهها زیاد میشن که خود آدم دستنیافتنی و دور میشه(شبیه سریال چرنوبیل شد این حرف).یکی از دلایل اینکه الان بیحوصله میشیم یا هر چی،همین برخورد با خودمون هست.طبیعتا وقتی با خودت باشی،کسی یا چیزی نیست که براش نقش بازی کنی پس اون لایهها رو کنار میزاری و خودت رو میبینی و بعد بوووم!وات د هل آی ام!!
برگردیم به la casa de papel.آقا من از آشنایی با کاراکتر برلین و شخص پائولو آلونسو(بازیگر نقش)بسیار لذت بردم.خدایی یه سر باید بیاد تهران یه نمایش تو تئاترشهر بازی کنه بریم و لذت ببریم.
چند وقت پیش داشتم با متین درمورد وظیفه اجتماعی و اجتماع و این مزخرفات حرف میزدیم.متین بغل دستی زنگ دیفرانسیل و گسسته پیش دانشگاهیم بود،بقیه زنگها اون کنار شوفاژ میخوابید منم ته کلاس میشستم.در کل اینکه همچنان به نظرم تجمع بیشتر از دو نفر خطرناکه،حتی دارم به خطرناک بودن تجمع دو نفر هم فکر میکنم.تجمع بیش از یک نفر تا اطلاع ثانوی ممنوع!
تصمیم گرفتم به سبک تایلر داردن باشگاه راه بندازم،باشگاه نه حالا انجمن!باشگاه اونا اسمش باشگاه مشتزنی بود،انجمن هم خب طبیعتا باید اسم داشته باشه.انجمنکی اهمیت میده؟»یا?who cares».
در کل ترانکلیلو می آمیگو ترانکیلو:)
E se io muoio da partigiano
O bella ciao, bella ciao, bella ciao, ciao, ciao
E se io muoio da partigiano
Tu mi devi seppellir
E seppellire lassù in montagna
O bella ciao, bella ciao, bella ciao, ciao, ciao
E seppellire lassù in montagna
Sotto l'ombra di un bel fior
زندگی،شغل،درآمد،خانواده،دوست،علایق،عشق،خدا،علم،تعطیلات،دانش،ویلا،ماشین،سفر رفتن و.
همهی ما به این چیزا فکر میکنیم،روشون تمرکز میکنیم،میخوایم بدستشون بیارم و حتی گاهی اینقدر تمرکز میکنیم روشون که از چیزای دیگه غافل میشیم.
دیروز حس میکردم مغزم پر شده.شده بودم عین کامپیوتری که درایو سیش پر شده و کلا نمیشه کاری کرد!برای اولین بار هیچکاری نکردم یعنی حتی سراغ پی اس فور هم نرفتم!جروبحث بیخود،حرفای بیمنطق،پارالایز بودن،برگشتن اعتیاد سابق و در نهایت امروز به طرز افتضاحی از خواب پا شدم انگار که یه ضربه محکم به سرم خورده.برای اولین بار بعد از اون روزی که راهنمایی بودم و بیمارستان بستری شدم،تلو تلو خوردم.اون موقع ضعف جسمی بود و ایندفعه روحی.رقابت کی بدبختره نیست،ازدحام بیهودگیست:)
موسیقی اینجور جاها به درد میخوره،راجر واترز و آهنگ این معجزهست:)
صبحانه رو که چند روزی شده نون تست و مربای ساخته شده درون ساندویچ ساز،که واقعا خوبه،خورده بودم و رو تخت بودم برای تصمیم گیری بین کوانتوم یا الکمغ که آریا پیام داد حسین میخواد نسبیت بگه.شت مرد شت،کی پنجشنبه صبح نسبیت میگه آخه؟؟!!درس رو که نداشتم،رفتم و نشستم به گوش دادن و تا اونجایی که شروع نکرده بود ربطش دادن به نظریه گروه ها و تقارن همراهی کردم ولی بعدش اثر ضربه موقع بیدار شدن کار خودش رو کرد و گیج گیج شدم.نمیخواستم بخوابم و نمیتونستم هم گوش بدم،آدوبی کانکت رو بستم، دیس ایز پی سی،دانلودز،ویدیوز،money heist s03 e04 و بعد اپیزود پنج و شیش و هفت و هشت!سریالها اثرشون مثل رمانهاست،یه مدت زیادی درگیرشون میشی و حتی وقتی تموم میشن تا چند هفته هستن باهات و بعد از اینکه دیگه مستقیم همراهت نیستن،در ناخودآگاه آدم به حیات شون ادامه میدن،دقیقا چیزی که مخدرهای دیگه و حتی شعر هم فاقدش هستن!
یاد زانو به زانو شدن افتادم!یه بار برای خودم اتفاق افتاد و در کل سه چهار بار دیدمش.حتی بازیکنی که باهاش زانو به زانو شدم یادمه،بهنام بود اسمش گارد تیم تهران.درد جالبی داره،بلافاصله بعد برخورد در قسمت داخلی کاسه زانو درد وحشتناک احساس میکنی،از همون ثانیه اول شروع میکنی به داد زدن جوری که بقیه فکر میکنن اتفاق خیلی بدی افتاده یا حتی فکر میکنن تمارض داری میکنی،پات رو نمیتونی ت بدی،اگه مثل من سبک وزن باشی بغلت میکنن اگه هم سنگین وزنتر باشی زیربغلت رو میگیرن و میبرنتت بیرون و اسپری و یخ رو روی زانوت خالی میکنن،بعد چند دقیقه خوب میشه،به زور بیحسی بازی میکنی و وقتی بازی تموم میشه و داری لباساتو عوض میکنی عین سگ شروع میکنه درد گرفتن طوری که میوفتی رو زمین همین و بعد استراحت مطلق!
زندگی هم همین پروسه تکرار میشه،گاهی وقتا بیحسی رو زیاد میکنی یا یسره یخ میزاره ولی این خیلی کار بزدلانهست.
برای درک دنیای ان بعدی،باید در ان بعلاوه یک بعد باشی!
احساس میکنم یه المانی از این دنیا حذف شده!
ما و زندگی در مقابل هم وایسادیم،یه جنگ یا نبرد مثل نبرد واترلو یا عملیات کربلای پنج،تنها کاری که باید بکنینشون دادن به زندگیه:)
پ.ن:سرچ کردن متن مقابل در یوتیوب:
benedict cumberbatch letterslive subtitle
و باز کردن اولین نتیجه!
پ.ن۲:empty your mind.
(روی تخت مینشیند و کتاب را باز میکند:هملت،پرده اول.)
درمورد سوباده نوشته بودم.یه آدمی که ندیدمش و فقط تو توییتر دیدمش و مقاله تو نیچر چاپ کرده و مقالهشون رو جلد نیچر رفته و اینا.کارش دیتا ساینسه و حالا اینکه چرا به قول معروف فالوش کردم و اینا چون یجورایی انگیزه میداد بهم با اینکه خیلی شروور میگه و اینکه فوتبال دوست داره و طرفدار منچستره که میشه تیمی که دشمن خونی ما یعنی لیورپوله.حالا بگذریم،داشت درمورد بیگ دیتا حرف میزد،تو لایوی که با پیمان یزدانی داشت.امروز احساس میکردم دیتای دوروورم خیلی زیاد شده.در واقع دیشب یعنی،هی دیتا هی دیتا فلان فلان شد بیسار بیسار شد و.خیل خب باشه بابا.توییتر رو دیاکتیو کردم که دقیقا نمیدونم یعنی چی.خیلی چیز چندشیه.تلگرام رو اگه پیام از جاهای میوت نشده داشته باشم فقط باز میکنم و درس هم کم میخونم.مامانم میگه تو از ابتداییت هم درس کم میخوندی خب یکم بیشتر بخون بچه نمرهات بهتر بشه.حقیقت اینه که نمیتونم.یادمه یه بار محمدصادق هم همینو گفت.گفت من نمیتونم بیشتر از بیست دقیقه نیم ساعت درس بخونم یا کار انجام بدم بعدش تمرکز ندارم دیگه.امروز دو ساعت درس خوندم و تمام،دیگه هیچی.شایدم سندرم امتحانه،نمیدونم.
دیروز و امروز فریکاوت فریکاوت بودم.همش دارم میپرسم جدی جدی چند چندی با خودت؟چی میخوای از این زندگی سگمصب؟واقعا نمیدونم،ببین بحث غر زدن نیست ولی به قول نامجو دست به هر جای دنیا زدیم سر بود و بالا رفتن مشکل.
چرا آدم باید جون بکنه؟چرا باید خودش رو بشناسه؟چرا با شبا خوابش نبره؟چرا باید اینقدر پرلایز باشه؟چرا اینقدر باید غر بزنه به خودش؟چته چته؟؟!!
میدونی مشکل این نیست که نمیدونی چته یا درمانش چیه،مشکل اینه که نمیتونی کاری کنه برای گرفتن درمان،مشکل همون نمیشه»معروفه که نه مقصر داره نه علت،فقطنمیشه».
توی همون لایو سوبا یه اصطلاح جالب به کار برد،صلح با زندگی:)
گفت که هنوز نرسیده بهش.میدونی به نظرم آدم خیلی دیر بهش میرسه،آمیختگی تجربه و عقل و احساس وقتی کامل بشه احتمالا زمانش میرسه،زمان صلح با زندگی.
یاد گرفتن اصلاحصلح با زندگی»دستاورد خوبی بود برای قرنطینه.
Any given Sunday رو دیدم.
صبح که پاشدم،در واقع ظهر،قبل از اینکه صبونه حاضر بشه داشتم شبکه های اجتماعی رو بالا پایین میکردم.the last dance دیشب پخش شده،دو قسمت اولش.یه مستند چند قسمتهست از سال آخر حضور مایکل جردن تو شیکاگو بو.این اتفاق و بعدش دیدن فیلم any given Sunday دست به دست هم دادن تا یاد بسکتبال بیوفتم.این بخشی از زندگی منه که تقریبا با هیچکس درموردش حرف نزدم.یه ضربالمثل معروف هست برای همهی کسایی که ورزش حرفهای میکنن که میگن این آدما دوبار میمیرن،یه بار موقعی که طول عمر ورزشیشون تموم میشه یه بارم موقعی که دیگه نمیتونن نفس بکشن.روزی که تصمیم گرفتم بیخیالش بشم،تجربه الانم رو نداشتم و خب تصمیم منطقی بیخیال شدنش و درس خوندن بود.ممکنه بگید خب چرا جفتش نه و حق با شماست ولی من آدم نیستم که بتونم روی دوتا چیز اونم با اینهمه تفاوت تمرکز کنم.یکی از بدترین لحظاتی که تجربه کردم امسال بالا آوردنمهام بعد تمرینهای کمفشار بدنسازی بود،لحظاتی که همش تو مغزت میگذره که نکنه واقعا دورهات تمومه و هر چقدر هم تلاش کنی نمیتونی برگردی.یه بار آقا سعید گفت سبک تمرین کن برای سلامتی و این حرفا بعد گفتم نمیشه آقا سعید اینهمه سال برای هیجانی که توی یه بازی دوستانه هم حسش میکنی تمرین میکنه آدم و بعد یهو بشه برای سلامتی،بعد گفت آره میفهمم.قصه اینه که آقا سعید هم سر یه اتفاق رفت کنار.توی بیست سالگی یا یکم کمتر و بیشتر تصادف کرد،رفت کما و وقتی بلند شد دیگه نمیتونست با پاهاش پای دفاع بره یا با بدنش بازیکنا رو بامپ کنه و باید بیست و چهار ساعت روز رو با زانو بند سر میکرد و الانم هم زانو بند ها و زخمهای آرنجش هنوز باهاشن.
توضیحش سخته.وقتی یه ورزش میشه زندگیت،همهی فکر و ذهنت میشه.از یه فوتبالیست بپرسی زندگی چیه میگه مثل فوتبال،از بسکتبالیست بپرسی میگه بسکتبال،از یه بازیکن فوتبال آمریکایی بپرسی میگه عین فوتبال آمریکایی میمونه.
تو باشگاه به شوخی بهم میگفتن باتجربه،بخاطر این بود که تقریبا تو همهی مسابقاتی که برگزار میشد منم بودم،سالی نزدیک سیتا مسابقه برای رده پایه و اونم تو یه شهرستان چیزی نبود که همه بهش برسن اونم برای من که نود درصد مواقع کوتاه ترین و کم سن ترین بازیکن تیم بودم و حتی لاغرترین.دیس تینگز گیوز یو کانفیدنت!خیلی هم کارم خوب نبود ولی حال میداد،همون چیزی که شاید زل زدن به لپتاپ و کد زدن نداره.خب دیگه کم کم داره گریهام میگیره:)
سختترین کار دنیا سروکلهزدن با تصمیمیه که در گذشته گرفتی و نمیتونی قضاوت کنی درست بوده یا غلط!
ولی چاره چیه باید این کوفتی رو ادامه داد.
شاید که آینده از آن ما:)
میدونی طرفداران پوزیتیویسم میگن حضور احتمالات در مکانیک کوانتومی بخاطر ذات کوانتوم و طبیعته ولی انیشتین این احتمال رو دوست نداشت و میگفت مکانیزمتون کامل نیست.آلبرت جان میدونی که چقدر مخلصتم ولی شانس جذابتر از قطعیت توست:)ترجیح میدم قبول کنم خدا تاس میریزه.
آدم تو شونزده سالگی یه تصمیمی میگیری و بیست و یک سالگی میرسه به یجایی.همیشه از خودت میپرسی تصمیمت درست بوده یا نه و خیلی پیش نمیاد که جواب قطعی به این سوال داشته باشی ولی شاید سوال خوبی رو نمیپرسی یا به قول شانت سوالت مجاز نیست.سوال رو عوض کن،آیا از بعد تصمیم تا الان بهت خوش گذشته؟!
همیشه قصه مبادله کالا با کالاست،از یه دست یه چیزی میدی و از دست دیگه یه چیز دیگه میگیری.
آدما خیلی وقتا فکر میکنن،به زندگی یا ساختن یه مدل برای زندگیشون در واقع برای بهتر کردنش.میدونی اینکار حوصلهسر بره،کلا یه قانون تو زندگی هست،اون کوفتی که باید انجامش بدی انجام بده،همین.باید برای فلان امتحان درس بخونی خب بخون،باید پروژه تحویل بدی خب بده.اون تن لشت رو جمع کن بشین پشت میزت و انجامش بده و دست از قضاوت کردن خودت برای گذشته یا آینده یا حال بردار فقط انجامش بده و بعدش استراحت کن:)این کاریه که تو ورزش راحتتر میشه انجامش بدی.مثلا،میدونی که تو گرمای تابستون که ملت زیر کولر لش میکنن یا با دوستاشون میرن ایران زمین تا خوش بگذرونن تو باید گم شی بری سر تمرین دو میدانی تا صد متر رو بجای ۱۵.۳۴ تو ۱۴.۳۴ بدویی و برای رسیدن به ۱۴.۳۴ شنبهها اینتروال پر فشار رو بری،دوشنبه چهارتا دوازده دقیقه هوازی بری،چهارشنبه هم رکورد گیری و اینکار رو چهار هفته تکرار کنی تا شاید به ۱۴.۳۴ برسی و اگه برسی کسی قرار نیست تشویقت کنه یا برات مهمونی بگیری چون که از شنبهاش باید شروع کنی برای رسیدن به ۱۳.۳۴!
یه تستی هست برای آمادگی جسمانی به اسم تست کوپر.عیار آدم تو این تست معلوم میشه.دوازده دقیقه وقت و بالای هفت دور یعنی ۲۸۰۰ متر در دوازده دقیقه یعنی تو تست قبولی.دفعه اول که این تست رو دادم پنج دور زدم یعنی ۲۰۰۰ متر و بعد سه ماه تمرین شد ۳۰۰۰ متر،یعنی هفت دور و نیم!این تست شخمی سختترین کاری بوده که انجام دادم و شبیهترین چیز به زندگیه.تو این تست باید به ریتمت برسی و حفظش کنی،یکم سرعتت رو کم یا زیاد کنی بلافاصله بعد پنج شیش تا قدم احساس خستگی کل بدنت رو پر میکنه و فقط باید روی ریتم خودت بری!
مشکل اینه پیدا کردن ریتم تو زندگی خیلی سختتر از ورزشه،پیداش که شد یکم تندتر یا کندتر باهاش حرکت کردن یعنی بیرون افتادن از ریتم زندگی!
یه جمله معروف هست که میگه: fuck love,i have music و من حقیقتا در بیشترین حالتfuck life,i want run هستم!
شاید شنیدید که میگن فلان بازیکن با فکر بازی میکنه،اون اسمش فکر نیست،غریزهست!
قشنگی ورزش همینه،باید به حرف غریزهات گوش بدی و هاو سوییت ایز دیس!
من عاشق این ترانهام.ترانه Bella ciao یا خداحافظ ای زیبا!
امروز اینستاگرام رو نصب کردم،قصه اینه که تو دو روز دوبار نصبش میکنم یسری چیزا مثل مهمون کتابباز یا اینکه چه فیلم تئاتری قراره منتشر بشه و اینا رو چک میکنم بعد پاکش میکنم،نصب کردم و وارد شدم که یادم افتاد یه ویدیوی سیو کرده بودم و هنوز ندیدم،رفتم و دیدم که در ادامه پست میزارمش.
برمیگردیم به بلا چاو!اگه بگن قرنطینه چجوری گذشت بهت فقط یه جواب دارم بدم:بلا چاو!این ترانه رو چندین سال پیش اولین بار تو یه کانال تلگرامی شنیدم.فکر کنم سال آخر دبیرستان بودم و امسال با شنیدنش تو سریال la casa de papel دوباره یادش کردم.بعد که قصه قرنطینه شد مردم ایتالیا اینو هی خوندن و خوندن و به قول معروف ترند شد.
حالا من از چی این ترانه خوشم میاد.این ترانه یه شور خاصی به آدم میده و قشنگیش وقتی معلوم میشه که تو جمع و با هم خونده بشه.میدونی این روزا حسای عجیبی دارم.امروز صبح به طرز عجیبی دلم برای مبینا تنگ شده بود یا دیشب مثل قدیم یک عالمه با شریف مزخرف گفتیم و یا حتی با سحر به قول محمدصادق حرفای سازنده میزنیم.دلتنگ دیدن آدم ها شدم،میدونی امروز داشتم درمورد فرضیات و عقاید رایجی که تو مغزمون کاشته میشه حرف میزدم با حسن و صفری و یکی از این عقاید به نظرم اینه که چون یکی خیلی اجتماعی نیست یا فوبیای جمع داره پس آدما رو دوست نداره و همینطور برعکسش.ولی من فکر نمیکنم اینجوری باشه،منی که به قول حسن جمع گریزم خیلی از خاطرات خوبم تو جمع بوده.البته اگه دو نفر رو جمع حساب کنید که من میکنم.دیگه به اپلای فکر نمیکنم،به مهاجرت فکر میکنم!شاید بگید فرقش چیه،فرقش اینه که اپلای یکی از راههای مهاجرته.مهاجرت نه بخاطر اینکه ایران بده یا جامعه فلانه یا اقتصاد بیساره،چون با مهاجرت میشه یسری چیزای جدید رو تجربه کرد مثل کنسرت راک واقعی و درست درمون تو آمریکا و یا حتی فوتبال دیدن تو کافههای انگلیس و یا حتی هم صحبت شدن با اروپاییهای شلوارک پوش در حال گشت و گذار تو ونیز!
یه ویدیو جذاب هست از مردم میلان که توی یه راهپیمایی طور دارن بلا چاو رو میخونن،اگه دوست داشتید سرچش کنید تو یوتیوب!
و در پایان:
ای پارتیزان مرا با خود ببر
زیرا مرگ را نزدیک میبینم
اگر به عنوان یک پارتیزان کشته شوم
تو باید مرا به خاک بسپاری
مرا زیر سایه گلی زیبا به خاک سپار
و آنان که از کنار قبر من میگذرند
(به من)خواهند گفت:چه گل زیبایی!
این گل از پارتیزانی روییده است
که برای آزادی جان داد!
ممکنه کمی بیربط حرف بزنم ولی خب.
اولین آشنایی با پل استر برمیگرده به سال اول دوم راهنمایی،سالهایی که به شدت گیر داده بودم به رمانهای پلیسی و شرلوک و پوآرو خوندن.یه روز داشتم بین قفسههای فوق العاده جذاب کتابفروشی چیستا دنبال یه کتاب رمان جنایی میگشتم که چشمم به یسری کتاب افتاد که کنار همشون نام پل استر تکرار شده بود.کتاب سهگانه نیویورک رو برداشتم،کمی پشت و کمی درونش رو خوندم و بعد رفتم به سمت صندوق.سالیان سال از اون روز میگذره اما من هنوز سهگانه نیویورک رو نخوندم(البته بجز داستان اولش که همون موقع خوندم)عوضش مردی در تاریکی و سانست پارک رو خوندم.مردی در تاریکی که بیشترش رو سر کلاس اختیاری زمین شناسی خوندم و سانست پارک رو هم دیشب تموم کردم.نحوه داستانگویی عین مردی در تاریکی بود.گذشته یه چیزایی اتفاق افتاده،الان اوضامون یجوریه و پیوند دادن این دو با هم.اصن انگار کلا بیخیال آینده میشه و من اینو دوست دارم.یک پلن ساده برای آینده کشیده شده همیشه ولی اینکه شخصیتها هی شخمش بزنن،نه.مثلا مای میگه با پیلار ازدواج خواهم کرد و اون میاد نیویورک تا بره دانشگاه و فلان و تمام.اینکه شخصیتها به گذشتهشون فکر میکنن جالبه به نظرم.فکر کنم فروید هم میگه همه چیز در کودکی با ریشه داره.نگاه به گذشته صرفا چیز بدی نیست و با غم همراه نیست،نگاه به گذشته میتونه آدم رو به خود الانش بشناسونه کاری که آینده نه تنها نمیکنه بلکه بدتر از اون یک سرابی رو از خود آدم میسازه و وقتی میخوای شیرجه بزنی توش بوووم سرت میخوره به زمین!
پس باید بیخیال آینده شد؟جوابی که دادم این بود که اره،بیخیال آینده شو و فقط فردات رو بچسب.اینجا بود که دیلی ت(daily tasks) سر و کلهاش پیدا شد و به صورت مخفف با د.ت نشونش میدم از این به بعد.خیلی چیز سادهای هستش،ترکیب حرفای حسین و اندیشههای خودم.د.ت هر شب قبل خواب به شما میگه که فردا چه کارهایی رو حتما باید انجام بدی واصلا هم نباید زیاد باشن چون تو روزهای دیگه رو هم وقت داری.برای مثال د.ت دیروز تکمیل تمرینات الکمغ و یه قسمت ویدیو راهوار بود و امروز دوباره خونی فصل دو کیتل و کامل کردن ویدیو نجوم و نوشتن و فهمیدن تمرین اول الکمغ و اگه وقت اضافه اومد خوندن فصل سه کیتل.نه خیلی کم نه خیلی زیاد.در واقع د.ت از دو بخش اصلی(main) و اضافی(extra)تشکیل میشه که اصلی ها حتما تا آخر شب باید تیک بخورن و اضافیها اجباری نیستن.
تصمیم گرفتم فیلم دیدن به صورت جدی رو دوباره شروع کنم.
روز رو به چهار قسمت تقسیم کردم،از صبح یا ظهر که از خواب بیدار میشم تا قبل ناهار قسمت اول هست که به کار سبکتر د.ت اختصاص مییابد.
قسمت دوم از بعد ناهار(تقریبا ساعت سه)تا ساعت پنج هست،که قرار بر دیدن فیلم شده.
قسمت سوم از ساعت پنج تا نه هستش که به قسمت پر کارتر د.ت اختصاص مییابد.
قسمت چهارم از ساعت حدودا دوازده تا دو شب هستش که میتونه پرداخت به بخش اضافه د.ت یا کتاب خوندن اختصاص بیابد.
چند وقت پیش یه ویدیو تد دیدم،درمورد این که کی و چه زمانی شروع کنیم به انجام دادن کارهامون حرف میزد.میگفت فرض کنید میخوایم یه مقاله بنویسیم و یک ماه وقت داریم.من(خود اقاهه)از روز اول ماه شروع میکنم به کار،یکی از شاگردام مثلا از روز دوازدهم و یکی هم از روز بیستم.باور کلی اینه که من مقاله بهتری میتونم بنویسم ولی در عمل اون کسی که روز دوازدهم شروع میکنه به کار و نوشتن مقاله بهتری داره در صورتی که تلاشش از اون نفری که روز بیستم شروع به کار میکنه هم کمتره.(چون دیرتر شروع کرده،در مدت زمان کمی تلاش و تمرکز زیادی روی کارش میزاره)در واقع میگفت برای انجام دادن کارها یه زمان بهینهای وجود داره که اون موقع شروع کنی نتیجه بهتری میگیری.اومدم از چیزای ساده شروع کردم مثلا تمرین تحویل دادن.از سه سری تمرین نجوم،اولی رو دیر شروع کردم به حل،دومی رو خیلی زود و سومی رو در حد وسط بین دیر و زود و در سری سوم هم نمره بهتری گرفتم هم راحتتر بودم.خب شاید بگید نجوم که درس سادهای هست خب منم برای الکمغ همین آزمایش رو انجام داد.البته خوبی الکمغ اینه که کسی زود سراغش نمیره.سری اول رو دیر شروع کردم ولی با اینکه سادهتر بود پاره شدم تا بنویسم ولی سری دوم و سوم رو همون تایم وسط رفتم سراغشون و راحتتر بودم.سر میانترم نجوم هم همین حرکت رو زدم.نه خیلی زود شروع کردم به خوندن نه گذاشتم برای شب و روز آخر گذاشتن و نتیجه هم خوب شد.اسمش رو گذاشتم زمان بهینه(proper time).میشه زمانی که وقتی سراغ اون کار بری بهترین نتیجه رو میگیری!
کوآلا دعوت به چالش بیست سال آینده ات چجوریه خواهد بود کرد.
دلم میخواد واقعبینی رو بزارم کنار و شیب ماکسیمم رو ببینم نه اوپتیمم(یاد آزمایشگاه فیزیک یک افتادم).بیست سال دیگه یه آپارتمان دارم در شهر نیویورک یا تهران،معلم یک کالج یا های اسکول تو نیویورک شاید باشم یا معلم یه دبیرستان وسط تهران،استاد دانشگاه و ریسرچر و اینا نمیشم چون استعداد و تلاش لازم برای اینکار رو ندارم یا حداقل الان ندارم.احتمالا گل میزارم تو آپارتمان،تلویزیون ندارم و بجای اخبار موسیقی کلاسیک گوش میدم و اگه تنها نبودم گوش میدیم،دوست دارم بچه داشته باشم ولی خب اگه نشد هم مشکلی نیست،احتمالا همچنان رانندگی نمیکنم و پای پیاده رو ترجیح میدم.امیدوارم دوستانی همچون آب روان همچنان باشن و همین دیگه:)
دیشب داشتم فوتبال ۱۲۰ میدیدم.یه بخش از کانتونا داشتن نشون میدادن،کینگ اریک یونایتدیها.اولش یه جمله خیلی جالب از اریک کانتونا نوشتن در واقع یک نقل و قول بود از کانتونا که میگفت:
نبوغ،یعنی بیرون کشیدن خودت از حفرهای که گاهی در آن گرفتار میشوی،یعنی یادگیری از اشتباهاتی که باعث موفقیت تو میشوند!
هیاهو یکی از واژههای مورد علاقهی منه.یکی از چیزایی که دوست دارم،حرف زدن درمورد کلمات هستش.اینکه وقتی یک کلمهای رو بدون پس و پیشی در نظر میگیریم،چه چیزی داخل ذهنممون تداعی میشه.هیاهو برای من عین اون لحظه از فیلما میمونه که سر شخصیت اصلی فیلم گیج میره و صداها تو مغزش میپیچه و بیمعنی میشه.مثل وقتی که از شبکه های مجازی اجتماعی خسته میشی یا در آخر یه روز شلوغ کاری فقط و فقط میخوای از محیط کارت بیرون بزنی و بری خونه و تخممرغ سیب زمینیت رو بخوری و بازی رئال مایورکا با رئال مادرید رو ببینی.هیاهو موقعیه که میخواد دنیا از چرخش وایسه و یکم زندگی کنی،سرما بخوری،بری بوفه مرکزی پیتزا مرغ سفارش بدی یا موقع برگشت از دانشگاه قطار عادی رو سوار بشی و یک ساعت بری تو فکر آینده،گذشته و حال.
چند دقیقه پیش اولین کتاب ناداستانی که خوندم رو تموم کردم.با خوندن ناداستانها مشکل دارم.حتی دیشب این موضوع رو داخل صفحه مربوط به دیروز یادداشت کردم.فکر میکنم از تنفرم نسبت به کتابای درسی دوران مدرسه و دانشگاه میاد،کتابایی که آرش هنوز هم بهشون میگه کتاب درسی:)
امروز یه ویدیو دیدم درمورد معضلاتی که موقع کتاب خوندن پیش میاد.یکم جنبه طنز داشت ولی درست بود بیشترش.یکیش این بود که وقتی رسیدی وسطای کتاب،اگه داستان هست جایی از کتاب که داستان کند شده و اگر ناداستان هست داره استدلال و دلیل و منطق میاره و توضیحات ارائه میده،همش به خودت میگی چرا من دارم این کتابو میخونم اصن؟!چه دلیلی داره بشینم ان صد صفحه رمان بخونم یا درمورد تاریخ فلسفه بدونم یا ببینم درمورد فلاسفه زندگی ملت چی میگن؟!به نظرم دلیلش این هست که کار دیگهای نیست که بکنی!این سوال به قول شانت حتی مجاز هم نیست.مثلا شما از یک ورزشکار میپرسی چرا بعد تمریناتت میری استخر و اصن چرا هر روز تمرین میکنی؟!
اون روز شبکه چهار یه برنامه مختصری به مناسبت تولد مریم میرزاخانی گذاشته بود.اون استاد دانشگاه شریف که اومده بود اون جملهای رو نقل و قول کرد که منم نوشته بودمش،جملهای که به نظرم دلیل همهی اتفاقات و سختی رو بیان میکنه،میرزاخانی میگه که:
میگفت:زیبایی ریاضی خودشو به کسایی نشون میده که صبر بیشتری داشته باشند.
یاد حرفهای دکتر فرهنگ افتادم که میگفت پشت این گزارههای جذاب و هیجان انگیز علمی کلی گلکاری(کسره روی گ)وجود داره،کلی آدم تلاش و زحمت کشیدن تا یه اتفاقی بیوفته.
گلکاری واژه قشنگی بود،دوسش داشتم.باید ببینیم گلکاریهای چه کاری برامون معنی زندگی رو میده:)
پ.ن:بعد از تموم کردن اولین کتاب ناداستان و به قول خودم جدی،خیلی حال عجیبی دارم.شایدم خندهدار باشه نمیدونم:)
اسم کتاب همونطور که گفتم درباره معنی زندگی بود،نوشته ویل دورانت.یه سفر جذابه که بجای مکانهای دیدنی از ذهنهای دیدنی آدمایی که از مغزشون کار کشیدن دیدن میکنیم و با طرز فکرای مختلفی که به سوالات ویل دورانت جواب دادن آشنا میشیم و لابهلاشون جهانبینیهای خودمون رو هم پیدا میکنیم.به نظرم بهترین جواب رو خود ویل میده و بعدش برنارد شاو که میپرسه مگه این سوال خودت که معنای زندگی چیست،معنی داره؟!:))
سلام.این پست از هر در سخنیطور میباشد:)
پرده اول:غر زدن یا تغییر،کدام یک؟
همه ما تجربه غر زدن ها و دعواهای معلمها و اساتید رو داشتیم.قبلا هم گفتم که سر الکترومغناطیس1 اوضاع خوب تموم نشد.سر الکترومغناطیس2 دشتدار جای غر و نصیحت تغییر روش داد و جای داد و عصبانیت،لبخند زد و راههای جدید رو امتحان کرد.به نظرم نتایج بهتر شد و منی که سر کلاس الکترومغناطیس1 یا داشتم با گوگش فیفا بازی میکردم یا چرت میزدم حالا از اینکه صبا پا نمیشم تا پای کلاس آنلاین بشینم به خودم بدوبیراه میگم.البته اینکه تو این شرایط نسبت به دوران کلاس حضوری خستگی راه رو روی شونه حمل نمیکنم هم بیتاثیر نیست.
پرده دوم:چرخهی خودتخریبی!
این پرده دیروز نوشته شد ولی پاک شد!اولینبار که با مفهوم چرخه تو ترمودینامیک آشنا شدم تابستون94 بود کلاس فیزیک سوم دبیرستان آقای دوایی.به آقای دوایی به اختصار آقا مجید میگفتیم.آقا مجید حدودا سی ساله بود کارشناسی فیزیک دانشگاه اراک و ارشد حالت جامد تهران.حتی یادمه اولین سوال کیهانشناسی عمرم رو هم از آقا مجید پرسیدم.آقا مجید عادات جالبی داشت.نه کیف میآورد نه کتابی دستش داشت بود و وقتی وارد کلاس میشد یه بفرمایید میگفت میشست پشت میزش شروع میکرد به درس دادن و به سبک تی ای های دانشگاه کوییز میگرفت.یادمه بچهها میگفتن صبا آقا مجید رو میبینن که کنار پارک نزدیک مدرسه تو ماشینش نشسته و کتاب میخونه.خب بعد از تعریف کردن قصه آقا مجید نوبت میرسه به تعریف چرخه.مجموعهای از فرآیندهای ترمودینامیکی که مسیری رو طی میکنن و به حالت اولیه برمیگردن.مثل کارنو یا ماشین گرمایی.چرخه خوتخریبی چرخهای است که موقع خوب نبودن حالمون اتفاق میوفته.مثلا شروع میکنی آهنگهای خاصی رو گوش دادن یا خوابت مختل میشه یا زیاد گریه میکنی یا هر چیز دیگه.و در آخر دوباره به حال عادی خودت برمیگردی.تلاش برای شکستن این چرخه فقط اوضاع رو خرابتر میکنه پس بپذیرش و باهاش حال کن:)
پرده سوم:خوشههای خشم
هفتهی پیش شروع کردم خوندن خوشههای خشم.آقا این کلاسیکها چقدر خوبن.داستان زندگی یک خانوادهست که با توجه به شرایط پیش اومده یعنی صنعتی شدن خیلی چیزا باید یک مسافت خیلی طولانی رو با ماشین دربوداغون دسته دومی که خریدن طی کنن و به یه ایالت دیگه برن و کار پیدا کنن.جالبه که بعضی آدما فکر میکنن خانواده تو فرهنگ آمریکایی خیلی قوی و مستحکم نیست ولی تو این رمان خانواده مهمترین حرفو میزنه و پا رو فراتر میزاره و اهمیت کنار هم بودن آدمها و کمک کردن به هم رو به تصویر میکشه.به نظرم آدمها کنار هم هست که معنا پیدا میکنن.
پرده چهارم:معنی زندگی
کتاب درباره معنی زندگی ویل دورانت رو دیروز شروع کردم خوندن و احتمالا امروز تموم میشه.دوست داشنم وقتی تموم شد پست بنویسم ولی نظرم عوض شد.داستان اینه که ویل دورانت شروع میکنه نامه دادن به آدمهای یکم غیرمعمولیتر و ازشون میخواد که دلایل خودشون برای زندگی و اینکه چه چیزی بهشون قوت قلب و انرژِی میده رو بنویسن.خودم وسطای کتابم و هنوز نمیدونم اگه ویل دورانت به من هم نامه مینوشت در جواب چی میگفتم!
پرده پنجم:رفیق جان:)
هفته پیش و توی یکی از اون روزای شبیه هم،یه دلتنگی عجیبی تموم وجودم رو فرا گرفت.به طرز عجیبی دلم برای مبینا تنگ شده بود و همش از خودم میپرسیدم واقعا چرا،چرا دلم برای یه ادم یه دوست اینقدر تنگ شده.نمیدونم دوست صمیمی حساب میشیم یا نه،چون که به نظرم چیزیه که دو طرف باید بهش برسن،ولی از اینکه دوستیم خوشحالم از اینکه یک سال و چند ماهه تو گند زدنهامون تو زندگیهامون کنار هم هستیم،دعوا میکنیم،از هم ناراحت میشیم،جروبحث میکنیم و در نهایت میریم کنار سبز و همهچی شسته میشه و میره.الان اینکه میگن یه دوست میتونه حتی از آدمایی که دوسشون داریم یا از خانواده برات مهمتر و حضورشون برات عمیقتر باشه رو میفهمم.بعضی وقتا از اینکه اپلای کنی بری میترسم و فشت میدم که اینقدر زیاد جاهطلب و کلهخری و هنوز معتقدم که اگه تو نری پس کی بره من؟!میدونی یادم نیست تو اون پستی که گفتم میخواستم درموردت بنویسم چی میخواستم بگم،ولی دوثت دارم زیاد،دلتنگتم زیادتر و اینکه بابت این دوری یه بغل نامحدود بهم بدهکاری:)میدونی اینکه دانشگاه سطح A میخوای بری ناراحت میشم.چون که منو با این معدل داغون اونجاها راه نمیدن و من واقعا دوست دارم مثل فرندز همخونه بشیم و بهت بگم روومی:)حوصله غر زدن ندارم و الان بیشتر شبیه رادیو چهرازیم تا دکتر شکوری!اون روز عذاب وجدان گرفته بودم که چرا برای بقیه دلم تنگ نشده،خب به این نتیجه رسیدم که حسن قرار نیست شبیه بقیه باشه و حتی راهش هم شبیه بقیه نیست و راه خودش رو بجای رفتن میسازه!حسن است دیگر،میخوای بزنی تو کلهاش ولی همزمان میخوای لپشو بکشی:)
زن نگران نباش.صبح میشه این شب،باز میشه این در،بالا میره اون معدل،اکسپت میشه اون ریت،خنده میشه اون زخمها:)))
دنیا هست رو شونم،سنگین.
تکلیفای الکترومغناطیس که تموم شد اینجوری بودم که خب حالا چی؟!تمرینای نجوم خب بعد چی؟!حالت جامد خب بعد چی؟!کیهان،خب بعد چی؟! امتحانای ترم،خب بعد چی؟!ترم بعد،خب بعد چی؟!ترم بعدترش٬خب بعد چی؟!مقطع تحصیلی بعدی،خب بعد چی؟!فلان،خب بعد چی؟!بیسار،بعد چی؟!بهمان،بعد چی؟!بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،بعد چی،.
ول میگردم،الکی میخندم
از دویدن خستهام،با من بنشین
چون میدونم چیزی نمیدونم
دنیا هست رو شونم سنگین
اینم شانس مایه.
پ.ن:حال ما باید حال راک انتحاری باشه ولی به زور سالهای سالیم:)
پس تنکس گاد،وری وری تنکس.
پ.ن۲:
سالهای سال دنبال راه محال گشتم
سرخورده برگشتم
بعد گفتم بیا در این دوران طلایی
که نمیخوایم راک انتحاری
نمیخوایم پاپ انتقادی
فعل ماست حال استمراری
بیا با هم برقصیم
از خرس نترسیم
بر پشت بام شب تا بامداد سحر.
درباره این سایت